🔶 یک قصه و یک بشارت
شخصی شاعر بود، اهل همه کاری هم بود، به هرحال قدیم شعر در حکم رسانه بود، احتمالا هم پول میگرفت و برای بقیه شعر میگفت ... نقل است که حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه به در خانه او میرفتند و پول میدادند، شاید برای اینکه این شخص کمتر نیازمند بشود و کمتر او را مجبور کنند که برای طاغوت شعر بگوید، نکته جالب این است که هیچ وقت هم برای حضرت شعر نگفت. اطرافیان هم به آقا خرده میگفتند: آقا! اصلاً شأن شما نیست که به اینجا بروید.لکن حضرت ادامه میدادند.
ویژگی دیگری که از این شاعر در تاریخ مشخص است این است که خیلی هم ترسو بوده است . یعنی اهل مبارزه نظامی و اینها هم نیست.
میگویند رفیقی داشت در جریان کربلا به او میگوید اباعبدالله این همه به تو خوبی کرده. تو هم که هیچ کاری نکردی!
میگه ذره ای تحریص و تحریک میشود که در جریان کربلا امام را یاری کند، لکن به هرحال کمکی هم نمیکند و می رود،
بعداً هم به آن دوست خود میگفت: خدا تو را لعنت کند که نزدیک بود مرا فریب بدهی و به کشتن بدهی!
اگر آن شاعر به کربلا رفته بود احتمالا هم چون آدم جنگجویی نبود احتمالا نمیتوانست شمشیر بزند، شاید کار را خراب میکرد و شاید هم فرار میکرد؛
لذا امام از او دعوت هم نکرد که با او همراه شود.
هنر امام این است که ما را در هر استعدادی که داریم رشد میدهد، نگاه میکند چه کسی چه استعداد و چه توانی دارد.
حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه دیده بودند این آدم ترسو است، اگر به کربلا میآمد ضایع میشد، اگر به کربلا میآمد بخاطر ترسی که داشت نمیتوانست بایستد.
امام حکیم است، حضرت سیّدالشّهداء دیدند: این شخص نمیتواند در کربلا بایستد، ولی نقطه قوت این شخص زبان اوست، باید کاری کرد او در همین جایی که توان دارد قدمی بردارد. امام ما را در همان چیزی که استعداد داریم رشد میدهد.
⬅️ کربلا گذشت، حدود سی سال بعد ، در مکه ، مسجد الحرام ، تیم امنیتی آمده بود و میخواست کعبه را ببندد که ولیعهد آقای «هشام بن عبدالملک مروان» به زیارت برود.
توجّه داشته باشید که وقتی نام او میآمد بدنها به رعشه میافتاد، دهها هزار آدم کشتند و دهها هزار آدم را برهنه (زن و مرد را با هم) به زندان انداختند.
این شخص وقتی با آن تبختر و قدرت آمد و وارد مسجد الحرام شد، فکر میکردند مردم از ترس صفهای طواف را میشکافند که او به کنار حجرالاسود برود. این تیم امنیتی هرچه تلاش کردند و با چوب و چماق فشار آوردند مردم صفها را باز نکردند و نمیخواستند طواف خود را بخاطر او خراب کنند. برای هشام تختی زدند و او را گوشهای نشاندند، او هم با این فکر که شأن پسر خلیفه و شاه بالقوه بعدی درنظر گرفته نشده است با عصبانیت نشست.
ناگهان یک آقای لاغراندام، ضعیف الجثّه، کسی که از شدت عبادت خمیده بود، چشمهای او از گریه وَرَم کرده بود، وارد شد، ایشان کسی نبود جز حضرت علی بن الحسین صلوات الله علیه…
وقتی آقا وارد مسجدالحرام شدند ؛ با یک پیراهن سفید ساده، ناگهان همهی این صفها تا حجرالاسود شکافت، حضرت دست مبارک خود را روی حجرالاسود گذاشتند و حجرالاسود را تبرّک کردند،
به هشام گفتند: این شخص کیست؟ هشام گفت: او را نمیشناسم!
🔺اینجا همان شاعر ترسو که او را کنار شاه آورده بودند؛ ناگهان نتوانست تحمّل کند و منفجر شد و گفت: آیا او را نمیشناسی؟
🌕هَذا الَّذي تَعرِفُ البَطحاءُ وَطأَتَهُ
وَالبَيتُ يَعرِفُهُ وَالحِلُّ وَالحَرَمُ
تو نمیشناسی چون لیاقت نداری، اما سرزمین بطحاء و ریگهای بیابان آن این آقا را میشناسند و به او سلام میکنند. این خانه آماده است که از شوق این آقا آغوش باز کند.
🌕هَذا اِبنُ خَيرِ عِبادِ اللَهِ كُلِّهِمُ
هَذا التَقِيُّ النَقِيُّ الطاهِرُ العَلَمُ
🌕هَذا اِبنُ فاطِمَةٍ إِن كُنتَ جاهِلَهُ
بِجَدِّهِ أَنبِياءُ اللَهِ قَد خُتِموا
این پسرِ بهترینِ بندگانِ خداست…
قصیده بسیار حیرتآور و طولانی است، در آخر گفت:
🌕ما قالَ لا قَطُّ إِلّا في تَشَهُّدِهِ
لَولا التَشَهُّدُ كانَت لاءَهُ نَعَمُ
اینها به کسی نه نمیگویند، مانند شما نیستند که اگر هم پول میدهی، من باید قصیدهای گفته باشم، اینها اینطور نیستند، اینها بیعوض میدهند.
🔻او را گرفتند و به زندان انداختند.
من هرچه فکر میکنم میبینم آن روز حضرت سیّدالشّهداء صلوات الله علیه این شاعر را به کربلا دعوت نکردند، چون دیدند چیزی از او در کربلا درنمیآید، اما ناامید نشدند…
حسین جان! از ما هم ناامید نشوید…
ان شاء الله ما هم روزی به دردی میخوریم…
سفره را طوری متنوع پهن کرده است، برای همهی ما جا هست، و به خودِ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قسم که اگر هر یک از ما برگردیم، او همانقدر خوشحال میشود که حرّ را برگرداند.
#زینالعابدین
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
🔻
@alelm_almasboob