هدایت شده از مسار
🌼گوشواره رنگی دخترک لبه چادر خیمه را به سمت خودش کشید. نور خورشید داخل چادر پرید. دخترک جستی زد. گیسوان نور را گرفت. دور دستش تاباند. او را کشان کشان دنبال خود برد. تقلای نور خورشید برای یافتن راه نجات بی فایده بود. دخترک، نور خورشید را از اینطرف چادر به طرف دیگر پرتاب می‌کرد. نور، خسته و رنگ پریده شد. پدر دخترک خسته و خاک‌آلود برگشت. گوشه چادر تکیه داد و آرام نشست. دستانش می‌لرزید. لبانش خشک شده بود. دخترک ظرف آبی به او داد. پدر آب را با ولع نوشید. دست بر کمربندش گذاشت. کیسه‌ای را گشود. گوشواره‌های زیبایی از آن بیرون آورد. دستش را به سمت دختر دراز کرد. مشتش را گشود. برق طلا چشمان دختر را گرفت. گیسوان سیاه شده نور را رها کرد. یکی از گوشواره‌ها را از روی دست پدر برداشت. نگاهی به رنگ قرمز روی آنها انداخت. پرسید: بابا این قرمزیا چیه؟ پدر جواب داد: چیز مهمی نیست. اینا غنیمت جنگیه. ببین دوستشون داری؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte