eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
479 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، علاقه‌مند به خوشبختی همه، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. بگو تابگم @barannejat https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ دو سیاستمدار انگلیسی داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند. گارسون از آنها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟ سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم! گارسون: چرا یک الاغ؟!🤔 سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: ببین، نگفتم با این روش هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد! ☢ خیلی از مسائل جزئی و کم اهمیت که در اخبار دنیا مطرح می شود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجه کسی به آنها جلب نشود... 🇮🇷 @IslamLifeStyles
بسم الله «دست دردست او» ابوزینب دارد،مهمان راجابه جا می‌کند.روی صورت پوست لباسش پراز دانه های درشت عرق است.. حاج قاسم قرار است کمی بعد تماس بگیرد؛ تمام عملیات بسته به این تماس است؛ اگر حمله کنند و شکست بخورند کار آنها که هیچ‌کارحزب اله تمام است. اما چه می‌شود اگر برنامه نادرست ردیف شود وطبق نقشه پیش برود... بچه هادر محوطه جمع شده اند؛صدای تکثیرشان ابوزینب را به خود می‌آورد. دارند فریاد می‌زنند و زمزمه‌ی حمله میان همهمه‌ها به گوش‌ می‌رسد. هنگامی مطبوع این وقت شب لبنان روی صورت ابو زینب می‌خورد. تماس با حاج قاسم برقرار شده؛ این حرف امام خامنه‌ای دهن به دهن دارد می چرخد:«حمله کنید که هیچ یک از مردان شما به اراده‌ی‌خداوند آسیب نخواهیددید و پیروز می‌شوید. بارها صداقت امام برهمه شان آشکار شده؛سبحان الله همه اوج می‌گیرد ؛ مگر می‌شود به این دقت خبر ازآینده داد و چشم به دهان حجت ابن الحسن نداشت.. ابوزینب به محاسن بلند سید حسن خیره میشود.. شعف و نور ولایت درچهره اش موج می‌زند؛زیباتر ازهمیشه ونورانی‌تر در دشداشه‌ی سورمه ایش؛ می‌درخشد. رمزعملیات یا «حسن مجتبی» است... ابوزینب مهمات را سوار ماشین می‌کند. تاحمله چیزی نمانده.... @zedbanoo
بسم الله «تنگ یا ننگ» «تابلوی بزرگ «رخت امروز» بالای سر لیلا و مهتاب چشمک میزند. لیلا مبهوت لباس های ویترین شده انواع و اقسام شلوارهایی تنگ و کوتاه. ومانتوهای جلوباز رنگی و جذاب که مناسب فصل هستند ونظر هر جنبنده‌ای را به خودخیره می‌کند. معمولا کنار همسرش به خرید،نمی رود. چون آنچه بااو می‌خرد،علی‌رغم رنگ ولعابش به خاطر ده مده بودنش در جمع دوستان مسخره می‌شود. این‌طوری بهتر است: با دوستش به خرید می آید؛ لباسی مثل همه دختران دیگر مدپوش, می‌خرد وفوقش آن رادرکنار محمد نمی‌پوشد. این‌طوری هم رومدتر است، هم دوستان وهم ،محمد،راضی هستند. وارد مغازه که می‌خواهد بشود، مردی کاتولوگ مغازه روبرو را به او می‌دهد.روی کاتولوگ با نستعلیق شکسته، نوشته شده:«رخت ولباس طبیعی ،فقط برای زیبایی نیست،برای سلامت هم هست.پوشاک هیوا» دختردرحالی که پایش را به سمت پله اول مغازه می‌برد،پشیمان برمی‌گردد. به پشت سرش وتابلوی بزرگ چوبی هیوا نگاه میکند.این‌قدر غرق زرق و برق این لباسها شده بود که تابلوی چوبی به آن زیبایی ،نتوانسته بود اندکی توجهش را به خود جلب کند. به مهتاب گفت:«چطوره این یکی رو هم سر بزنیم.»وقبل از اینکه مهتاب پاسخی بدهد،از میان ماشین‌ها گذشت و به سمت مغازه رفت. دربزرگ چوبی مغازه،نظرش راجلب کرد، وارد که شد،از تنوع لباسها، تعجب کرد. دکمه های رو لباسها عموما از چوب بودند ولباسها ازکتان وپنبه‌. بالای هرجنسی فواید آن را نوشته بود. وبالای همه‌ی رگالها درشت نوشته شده بود:«لباس های طبیعی بخاطر بافتهای طبیعی باید استراحت کنند ودلیل سایز آزاد بودنشان طبیعت آنهاست.» دختر داشت ازآزادبودن لباس‌ها شاکی می‌شد و درعین حال روی یکی چندلبلس فکر می‌کرد که تابلویی درشت خط باعث شدتصمیم آخرش برای انتخاب را بگیرد.روی تابلو باخط زیبا نوشته شده بود:«(لباسهای تنگ)، لباس اهل ذلت است،سیدالشهدا امام حسین‌علیه السلام.» اشک در چشمانش حلقه زد. با افتخار «السلام علیک یا اباعبدالله» ی گفت.ومانتوی بلند وسارافون روی آن رابرداشت وبه‌ سمت صندوق رفت. . @zedbanoo
بسم الله «دوست داشتنی» زن،ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت. چهارچوب در رنگ رو پریده بود وانگار می‌خواست ته دلش را خالی کند. در و دیوار کم‌رنگ و روی خانه‌ی پدرشوهرش‌، با خانه‌ی مادریش، قابل قیاس نبود، اما لبخند و گرمای حضورشان را دوست داشت. مادرشوهرش، اگرچه ظاهرا اهل ابراز احساسات، نبود، اما دلسوز بود.حالا همین چند گزاره‌ی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار، به خانه‌شان بیاید. دست گلی صورتی در دست گرفته بود که روی‌کارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم» کم‌کم که صدای پایشان نزدیک‌تر می‌شد، زن بیشتر صدای قلب خودش را می‌شنید. انگار کسی روی ضربان قلب او، راه می‌رفت. بالاخره آن لحظه رسید، مادرشوهرش، از آنچه فکر می‌کرد، زیباتر و جوانتر بود: ریز نقش، وسرخ وسفید بود و بجز کنار لبها و دورچشمهایش که چند چروک، نقاشی کرده بودند، صورتی دوست داشتنی داشت و لبهای قیطونی صورتی رنگش، به لبهای دختران نوجوان، می مانست. پشت سراو، پدرشوهر هم آمد:قامتی چهارشانه، بلند، ابروهایی کمان وچشمانی کشیده وباز، با دماغی عقابی وریش و سبیلی جوگندمی. دختر تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند، این بود که ناخداگاه خودش را میان عطر بغل مادرشوهرش رها کرد و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید. شنیده بود: هفت‌ثانیه‌ی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود وحالا سعی می‌کرد درنهایت ادب و احترام و البته صمیمیت سخن بگوید. پشت سرش مجید، همسرش بود که از تلاقی دوستانه‌ی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس می‌کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقه‌‌ی پسرشان را تحسین می‌کنند. احساسی که درست بودنش در فحوای کلام آنها، مشخص بود. زن درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود، یادت باشد حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بی‌شک بیشتر درقلبشان جا می‌گیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمین باش دوستت خواهند داشت.» در دلش سجده‌ی شکری به جا آورد، و دست در دست مادرشوهرش ، به اندرونی خانه رفت. خانه عجیب بوی صمیمیت می‌داد. @zedbanoo
«بیسکویت تولد» بوی کیک خانه را پر کرده بود. خودش را باشوق پای‌گاز رساند. در را که بازکرد، خشک زد کیک تبدیل شده بود به بیسکویت. تخت خوابیده بود وحالا هیچ نشانه ای از کیک تولد فرزندش نبود. مثلا خواسته بود در هزینه ها صرفه جویی کند، اما حالا چهارتخم مرغ ویک عالمه آرد و سایر لوازم را انگار دور ریخته بود. دستانش را بررسرش زد و ناله کنان توی حال روی مبل نشست. اشک در چشمانش حلقه زد:«خدایا من چرا اینقدر بی عرضه شده ام» اصلا حواسش به ساعت نبود. همینطور که با خودش غر‌میزد، در باز شد و همسرش از در وارد شد. همزمان بچه ها باشنیدن صدای دربه سمت پدر ومادر آمدند. اول دست پدر را بوسیدند و سپس دوان دوان به آشپزخانه و پای گاز رسیدند:«مامان، کیک درست شد؟» مادر خجالت زده گفت:«نه» و اشکش از کنار چشمش فرو ریخت. سعید اشک را دید. پرسید چه شده. با چشمکی او را به اشپزخانه کشاند و در سکوت، در فر را باز کرد. سعید همه چیز را فهمید. قرار بود امشب برای فاطمه دخترشان تولد بگیرند اما این کیک، کیکی نبود که بشود با آن مراسم گرفت. سعید آرام روی شانه‌ی معصومه زد و گفت:«بمن بسپار» بعد کیکی که حالا بیشتر به بیسکویتی می مانست‌ را در آورد و با پیتزابر، برش زد. بعد بی آنکه دخترش بفهمد از خانه بیرون رفت وبا یک کیک شکلاتی به خانه برگشت. معصومه هم در این فاصله چند بادکنک به دیوار چسبانده بود. سعید که برگشت، همه درحال جمع شدند،سعید ومعصومه‌باهم خواندند:«تولدت مبارک» بعد سعید از بچه ها خواست هرکس آرزویی برای‌معصومه بکند. محمد گفت انشالله یار امام زمان بشود. فاطمه که درسکوت نگاه می‌کرد، گفت مگر زنها ودخترانی هم می‌توانند یار امام زمان شوند؟ معصومه خندید و گفت:«اره قربونت برم. ولی خب هر کدوم وظیفه خودشون انجام میدن.سرباز یا پرستار.یا مادر نسل بعد» فاطمه هم گفت:«ارزو میکنم خدا ومامان بابام همیشه از کارام خوشحال و راضی باشند» سعید گفت:«حالا اول بیسکویتهای‌خوشمزه مامانو بخوریم یا کیکاشو؟» سعید روی بیسکویت‌ها را برداشت.معصومه دید که بیسکویت‌ها به زیبایی برش و تزیین شده شده. انگار خودش تازه قدر زحمتش را دانست.سعید چشمکی زد و دستش را برای تقسیم بیسکویتها، درازکرد. @zedbanoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن‌چیزی که قدرتمندترین آدم تاریخ (امیرالمؤمنین) را آنجور مظلوم کرد نبود تحلیل سیاسی بین مردم بود. @zedbanoo
✍پنجره فولاد 🌸اولین بار که دیدمش، پای پنجره فولاد بود. صدای بلند گریه اش نظرم را جلب کرد. ازدور نگاهش می‌کردم.به محض اینکه درددل هایش تمام‌ شد، سراغش رفتم. قصدم فضولی نبود اما برایم عجیب بود چه حاجتی این زن مهربان حدودا چهل ساله را که سر ووضع مرتبی هم داشت، به گریه واداشته است. 🌺اول به او دستمال کاغذی تعارف کردم. با لبخندی ساختگی دستمال را گرفت و به رو به رو نگاه کرد. 🍃کمی که آرامترشد، کمی از شکلاتهای کنار دستم که برای بچه ها آورده بودم، را به او تعارف کردم. معلوم بود ضعف کرده است. وقتی تشکر کرد، گفتم:«اجازه هست بپرسم چه شده؛ان‌شالله که امام حاجتتان را بدهند.» 🌸_هیچی خانوم. 🌺این هیچی تازه آغاز سخن او بود.معلوم شد که سالهاست در به در دنبال کودکی می‌گردد که تنهایی اش را پر کند و او بتواند مهرمادری اش را به پایش بریزد. 🍃بخاطر یک مشکل نادر همسرش بچه دار نمی‌شد و او سعی داشت باعشق زندگی اش را گرم نگه دارد اما دلش بی تاب بچه بود‌. و همین پای عشقش را می‌لغزاند. هیچ راه پزشکی ای وجود نداشت وپرورشگاه حداقل دوسال طول می‌کشید. 🌸نخواستم امیدوارش کنم اما گفتم:«اتفاقا من دوتا بچه سراغ دارم که پدر و مادرشان را بخاطر کرونا ازدست داده اند و مادر بزرگ پیرشان،توانایی نگهداری از آنها را ندارد.مایل هستید تماس بگیرم؟» 🍃_خیلی سخت است. اذیت می‌کنند.سختی زیادی دارد. 🌸_عقل یا عشق؟ 🌺_عقل با عشق. 🍃این هم جواب خوبی است اگر می‌خواهی خوب فکرهایت را بکن. تا ببینیم چه می‌شود.از کیفم کاغذ و خودکار درآوردم و شماره ام را نوشتم. این هم خط من هروقت خواستی در خدمتت هستم. 🌸دوباره در چشمهایش اشک جمع شد:«یعنی می‌شود من هم مادرشوم؟» 🌺_چرا که نه؟انتخاب با خودت است. ... 🍃از آخرین بارکه همدیگر را دیده بودیم، سه ماهی می‌گذشت. وقتی تماس گرفت،صدایش ازشوق می‌لرزید: «امشب می آیید حرم دختر وپسرم راببینید؟» 🌸_حتما. 🌺دوباره روبه‌روی ایوان طلا وپنجره فولاد ،کنار دوفرشته‌ی آسمانی، تا من را دید، مثل کفترهای روی گنبد،بال گشود وخودش را در آغوشم انداخت. انگار یادش رفته بود حالا خودش هم یک مادر است. @zedbanoo
✍نوازش دعا 🌸دست در دست مادرش، از صحنی به صحن دیگر می‌رفت. مادر مریض بود و توانایی سریع راه رفتن نداشت. مریم تلاش می‌کرد هر قدر که می‌تواند از او مراقبت کند تا زمین نخورد. 🌺دانه های درشت عرق روی پیشانیش سر می‌خوردند. چادرش را با کش محکم کرده بود و با دست دیگرش کودکش را به سینه چسبانده بود. ☘در مچ دستش صندلی تاشو حرم گذاشته و با دستش، دست مادرش را گرفته بود و تلاش می‌کرد آهسته قدم بردارد و جایی پیدا کند تا مادر خسته و ناتوانش بتواند چند دقیقه ای آرام بنشیند و با امام، مناجات کند‌. 🌺اشک در چشمهایش حلقه زد. دلش می‌خواست میان سیل جمعیت برود و سر روی ضریح بگذارد؛ اما مادرش را نمی توانست در شلوغی ببرد. 🌸مادر که دستهای پر و تلاشش برای خدمت به او و حفظ ححابش را دید از ته دل، دعایش کرد: «الهی عاقبت بخیر باشی دخترم.» ☘ مریم خندید.روبه روی حرم، دوزانو نشست اشکش که روی گونه غلطید سلامی داد و به مناجات مشغول شد، میان حال خوش زیارت، ماشین حمل گل‌های حرم رسید. خوشش نمی آمد جلو برود و درخواست گل کند. خادمین از اصرار مردم برای دریافت گل، خسته و کلافه بودند. ☘نشست و چشمهایش را بست و غرق در فضای حرم شد. ماشین حمل گل از کنارش رد شد. صدای خش چیزی نظرش را جلب کرد، برگی از لابلای گلها در دامنش افتاده بود. 🌸برگ را روی صورت مادر کشید، نگاهی به سمت ضریح، انداخت و اشکهایش را در میان پهنای برگ، پنهان کرد‌. @zedbanoo
«رقصِ عشق» عشق سراسیمه اوج می‌گیرد و لبخند مهمان لبها می‌شود. قلب فاطمه که از تاب محبت علی بی‌تاب است، حالا با سنگ چند زن سنگ دل شکسته. اشک از گوشه‌ی چشمش باریدن می‌گیرد و پدر، آن مهربان ازل، اورا می‌خواند:«چه شده است‌دخترم‌؟ آیا به این وصلت راضی نیستی؟ _خدا می‌داند که راضی ام پدر. اما زنان از فقر علی گفته‌اند و اینکه چگونه به ازدواج او تن می‌دهی؟! پدر لبخند می‌زند.چشم در چشم دخترش می‌دوزد و با دستی به چانه‌ی او، سرش را بالا می‌گیرد. _می‌خواهی بدانی علی چه محاسنی دارد؟ _البته پدر. _به آسمان نگاه کن. و تصویر هزار شتر که هرکدام باری سنگین از کتاب بر دوش دارند، پیش چشم زهرا نقش می‌بندد دیدی دختر بابا هرکدام از این شتران هزار وصف از علی حمل می‌کنند و هیهات که به آخر برسد. فاطمه چشم از آسمان بر می‌دارد و عشق به علی را روی لب زمزمه می‌کند. ومی گوید:«راضیم به رضای خدا و پیامبرش. راضی ام به همسری علی» و عشق پایکوبان می چرخد... علیهما. منبع:کتاب حقیقت علی. @zedbanoo
بسم الله «لاکِ روضه» بالاخره تموم‌ شد. _بریم مامان آماده ام. فوت آخر را که به ناخن تازه لاک زده ام می‌کنم، چادرم را ازسرجالباسی برمی‌دارم . روسری ام را مرتب می‌کنم و ته آرایشی با تن مشکی که مناسب این شب‌ها باشد. بعد چادر را کمی عقب می‌کشم ودوباره مادرم راصدا می‌زنم:بریم مامان. مامان رویش را گرفته و کیف سنگین مجلسی اش را روی دستش انداخته است. وارد کوچه‌ی حسینیه که می‌شویم، صدای گریه ی بلند حاج مهدی می آید. دلم می‌شکند.گریه‌ی مردها سنگین است. حاج مجید، کنار در هیأت، خوش آمد می‌گوید. او تعمیراتی محله است همیشه زنجیر نقره‌ای ضخیمی به گردن دارد و گاهی مشکل مالی افراد را با قرض دادن برطرف می‌کند البته می‌گویند یک مقداری بیشتر پس می‌گیرد که البته فرقی نمی‌کند، مهم این است که دعاهای مردم همیشه پشتش هست. از کنار دیوار حسینیه که ردمی‌شویم،مصطفی و سامان، دوست‌های الهه و مریم، زنجیر به دست ازکنارم رد می‌شوندو برسرجایشان درکوچه‌ای که بچه های محل، برای سینه زنی، بازکرده اند،دعوا می‌کنند. وارد حسینیه که می‌شویم، سمیرا خانم و مائده، باهمان تیپ همیشگی نشسته اند. مانتوهایشان جنس خوبی دارند هرچند به‌خاطر گرمی این روزها، کمی نازکند. اینجا کسی اعتقادی به سخنرانی ندارد. سخنران‌ها فقط شعار می‌دهند ما گوشمان ازشعار پراست.ما اهل شعار نیستیم. بیشتر اهل سینه زنی و زنجیر هستیم. ازمن گرفته تاخانم بزرگ محل، همه اعتقاد داریم اشک بر امام حسین، قلب‌ها وگناهانمان را پاک می‌کند. هرسال لااقل به حرمت این چندروز، نه مردهایمان ریش می‌تراشند. نه صدای موزیک بلند به گوش می‌رسد. من هم هروقت که نمازنخوانم، اما به حرمت امام حسین این ماه نمازهایم را می‌خوانم. البته محرم و صفر که تمام می‌شود چادر نماز ومشکی ام را باهم تا می‌کنم و در کمد نگه می‌دارم تاسال بعد. تا به خودم می آیم،مجلس تمام می‌شود. حاج مهدی دعایش را می‌خواند وماهمه آمین می‌گوییم:«خدایا به آبروی امام حسین، کربلا قسمت همه‌ی ما بفرما» کربلا را دوست دارم.آمین را بلند می‌گویم. مامان وسمیراخانم طبق معمول تا لحظه‌ی خداحافظی، مشغول تعریف زندگی زیبا و درگیری‌های او با همسرش هستند. بالاخره درصف شام، از هم جدا می‌شویم و یک غذا بیشترمی‌گیریم تا به نیت تبرک بخوریم. محرم وصفر، عالم خاصی دارد. شب به شب روضه رفتن،وگاهی اشک ریختن، حس خوبی به انسان می‌دهد. من این شبها را دوست دارم اماحال خاصی که امثال محبوبه، دخترخاله ام می‌گویند را نمی‌فهمم. او هرسال،تمام این دوماه،انگار درعالم دیگری سیر می‌کند.پارسال در ایام دهه آزادی معنوی شهید مطهری را خوانده بود. می‌گفت نگاهش به عزاداریها عوض شده .ازمن هم خواست که بخوانم ولی من حال این چیزها را ندارم. نمی‌دانم چرا انگار امسال و پارسالم، تفاوت چندانی نمی‌کند. شما می‌دانید چرا؟ @zedbanoo
هدایت شده از مسار
🌼گوشواره رنگی دخترک لبه چادر خیمه را به سمت خودش کشید. نور خورشید داخل چادر پرید. دخترک جستی زد. گیسوان نور را گرفت. دور دستش تاباند. او را کشان کشان دنبال خود برد. تقلای نور خورشید برای یافتن راه نجات بی فایده بود. دخترک، نور خورشید را از اینطرف چادر به طرف دیگر پرتاب می‌کرد. نور، خسته و رنگ پریده شد. پدر دخترک خسته و خاک‌آلود برگشت. گوشه چادر تکیه داد و آرام نشست. دستانش می‌لرزید. لبانش خشک شده بود. دخترک ظرف آبی به او داد. پدر آب را با ولع نوشید. دست بر کمربندش گذاشت. کیسه‌ای را گشود. گوشواره‌های زیبایی از آن بیرون آورد. دستش را به سمت دختر دراز کرد. مشتش را گشود. برق طلا چشمان دختر را گرفت. گیسوان سیاه شده نور را رها کرد. یکی از گوشواره‌ها را از روی دست پدر برداشت. نگاهی به رنگ قرمز روی آنها انداخت. پرسید: بابا این قرمزیا چیه؟ پدر جواب داد: چیز مهمی نیست. اینا غنیمت جنگیه. ببین دوستشون داری؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍️زلزله‌ هفت ریشتری 💦رد اشک‎‌های خشک‌شده رویِ صورتش نشان از گریه‌هایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود. ❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمی‌شد. تا چشم کار می‌کرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروه‌های امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخاله‌اش سرگرم بازی بود. تمام خانواده‌اش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمان‌ها دنبالم می‌آمد. 🌸من با اولین گروه‌های جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی می‌بردم؛ ولی معصومه نمی‌خواست از آنجا دور شود. با گریه می‌گفت:«مامانمو می‌خوام.» چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول می‌دم خودم می‌رم مامانت رو پیدا می‌کنم.» معصومه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.» روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت می‌کنم دعوات نکنه.» ☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف می‌زدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونه‌شون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.» 🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم. با احتیاط خاک‌ها و آجرها را کنار می‌زدیم. بعد از ساعت‌ها خستگی و خاک‌آلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخواره‌اش در حالی که مادر مثل سپر خودش را آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود. پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آن‌ها خون‌آلود و خاکی بود. اشک‌هایم از روی گونه‌هایم بر روی خاک سرد ریخته می‌شد. با خود ناله می‌کردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه‌ جان، مامانت دیگه دعوات نمی‌کنه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
«مثل ماه» فاطمه بانو داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازه‌ی پوشیدن چادر را به آنها ندهد. بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود. مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد. پیرزن استغفرالهی قورت داد وسلام کرد. هردو سلام کردند و کنار مادر و کتری همیشه درحال جوشش نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی که برای نوه اش دوخته بود را نشان داد وگفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهره‌ات می آید.» مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود. _قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگ است. مهسا گفت:«کجایش قشنگ است؟» _مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان می‌پوشم. زهره، لبهایش را گزید. ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد وگفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟!من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ آن را دوخته ای!» پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ وداد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!» _آخه مامان جون... بعد مهسا برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی. بعد بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد. از دوخت تمیز چادر تعجب کرد. _اصلا می‌دونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم. _حتما می‌پوشم. البته قول نمی‌دم موهام همش تو باشه .» مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقه‌ی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه می‌درخشید. @zedbanoo
«نوازش آفتاب» خسته وتشنه در آفتاب منتظر مجید بود. مجید برای انجام کاری به اداره رفته و مهدیه با دوتا از بچه ها در ماشین منتظر بودند. هرچند وقت یکبار یکی از بچه ها از گرما نق می‌زد وشرایط برای مهدیه سخت تر می‌شد ‌ خسته و کلافه چندباری به شماره‌ی سعید زنگ زد ولی جواب نگرفت. بالاخره بعد یک ساعت ونیم، سعید آمد. از دیدن چهره‌ی مهدیه همه چیز را فهمید. مهدیه دلش میخواست در رابکوبد و فریاد بزند. در دلش بارها این کار را انجام داد. سرش داد زد .گریه کرد. اما وقتی سعید آمد در آرامشی ساختگی گفت:«پس چرا این همه طول کشید؟» سعید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید» مهدیه خدارا شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش راضایع نکرده بود. سرش را پایین انداخت. سعید هم که چهره‌ی گرما دیده‌ی مهدیه را دید، اورا به آبمیوه دعوت کرد. حالا انگار تلألؤ خورشید، نوازششان می‌کرد. @zedbanoo
هدایت شده از مسار
✍️ دلجویی امام 🍃مجید به استاد غفاری نگاه کرد، استاد هر چند قدم که برمی‌داشت از حرکت می‌ایستاد و استراحت می‌کرد. جوانان و گروهی از کاروان همراهشان، زیر لب و در گوشی غُر می‌زدند که به خاطر او حرکتشان به کُندی پیش می‌رود. ☘امّا مجید به خاطر خدا و حقی که استاد به گردنش داشت، دست در زیر بغل او انداخت و تکیه گاه او شد تا کمتر پای تاول‌زده‌اش را روی زمین بگذارد. 🌸وقتی به کربلا رسیدند، تاول‌ها‌ی پای استاد توان راه رفتن را از او گرفته بود. مجید هر روز یک ساعت زودتر بیرون می‌رفت و با ویلچر به هتل برمی‌گشت. استاد غفاری را سوار بر ویلچر می‌کرد و به حرم می‌برد. استاد با لبخند زدن به چهره آفتاب سوخته مجید از او تشکر می‌کرد. 🍃روز آخر استاد ۴۰ دینار عراقی به مجید داد تا برای کاروان میوه بخرد. پول زیادی بود؛ ولی گفت:«نگران نباش پول دارم، همه را خرج کن.» ☘ برای بازگشت همه آماده شدند؛ اما استاد همچنان نمی‌توانست راه برود. مجید به او گفت:«پیشتون می‌مونم تا بهتر بشین، بعد با هم برمی‌گردیم.» استاد خیره به چشمان منتظر مجید گفت:«برو، نگران نباش. خودم میتونم برگردم.» 🌺مجید با کاروان به ایران برگشت. کلاس‌های دانشگاه دوباره طبق روال قبل از پیاده‌روی اربعین با حضور همه اساتید و دانشجویان برگزار ‌شد. اساتید و دانشجویان زائر کربلا، همه برگشته بودند؛ جز استاد غفاری. مجید روز سوم با غیبت استاد غفاری در کلاس درس، دوباره با استاد تماس گرفت. شنیدن صدای استاد بعد از چند روز شنیدن مخاطب در دسترس نیست، خیالش را راحت کرد. 🍃 از استاد غفاری علت تأخیرش را پرسید. او گفت:«پولم تمام شده بود و کسی هم نبود که به دادم برسه. رو به حرم به امام شکایت کردم که آقا حداقل پولی که خرج زائرانت کردم رو بهم برگردون. چیزی نگذشت، موتور سواری روبریم ایستاد. با زبان عربی چیزی گفت و پولی کف دستم گذاشت و رفت. پول را شمردم ۴۰ دینار عراقی بود.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله «تاکسی» صدای رادیو را کمی بلندتر میکنم. صدای امام در گوشم میپیچد. راننده شروع میکند ای بابا این همه بسیج بسبج. یک مشت ادم بیکار، کارشان شده گیر دادن به چندتا جوان که چرا جوانی می‌کنید؟ بابا به زندگی خودتان برسید. این حرفها را ول کنید. مگر مشکل کشور دولاخ موی دختران است. خنده ام می‌گیرد. نگاهی به موهای تاس مرد می اندازم ودستانی که زیر نور آفتاب در حین رانندگی، کمی رنگ تغییر کرده. صدایم را صاف می‌کنم. _خب البته مشکل کشور که همین دو لاخ نیست اما بسیج هم کار زیاد دارد. گشت ارشاد هم مدتی روی دوش بسیج افتاد اما بعد بیشتر یه پلیس امنیت اخلاقی سپرده شد. _پس بسیج چکار می‌کند؟ راننده نگاهی درآینه به من می اندازد و با ناامیدی این را می پرسد. و من شروع می‌کنم:«بیشترین رزمندگان جبهه،بسیجی ها بودند. سالهاست درسیل وزلزله بسیج با نیروهای جهادی، به میدان آمده، سیل خورزستان وزلزله‌ی سی سخت، را همه به خاطر داریم. در همین کرونا نیروهای داوطلب بسیج ومسجدی ها بودند که به عنوان کمک های مومنانه، میلیونها تومان جمع آوری کردند وخیلی از خانواده ها را تحت پوشش قرار دادند و اصلا می‌دانید فقط در استان فارس، 10000، بسیجی درمبارزه باکرونا، فعال بوده اند؟ و این همه واکسیناسیون رایگان وسراسری و شبانه روزی، به همت بسیجیان وجهادی ها اتفاق می افتد.» مرد به فکر فرو رفت. بسیج‌مستضعفان_مبارک باد. @zedbanoo
✍آرامش 🌱انسیه دست فرزندش را گرفت و محکم به خودش چسباند. هدی برای بار چندم به خاطر شب ادراری که ریشه ژنی داشت، خودش را خیس کرده بود. مطمئن بود حالاست که مادر محکم کتکش بزند و چه بسا که تنبیه شود و از شام و ناهار هم خبری نباشد. 🍂مادر ترس را در نگاه او دید. ازخودش شرمنده شد. هدی به وضوح می‌لرزید. 🌾انسیه یاد دفعه‌های قبل افتاد که به خاطر وجود مشکلاتی اعصابش خرد بود و تلافیش را سر او در آورده بود. 🌸استغفرللهی گفت. بعد هدی را محکم به سینه چسباند و گفت:«قربونت برم خوشگلم. طوری نیست باهم حلش می کنیم.» و باهم راهی شدند تا لباسهای هدی را عوض کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍کاسه بی‌بی 🍃صبح پنج‌شنبه نیمه اسفند هوا آفتابی بود. مهین صدا زد:« بچه‌ها بیاین کمک، فرش رو داخل حیاط ببریم تا بشوریم.» ☘مسعود با شیلنگ تمام فرش را خیس کرد. مهین لگنی را پودر رختشویی ریخت، با دستش هم زد تا کف کرد بعد با کاسه‌ای محلول را روی فرش پاشید. مهین با پسرهایش مشغول شستن فرش شدند. 🎋زنگ خانه به صدا در آمد. محسن به سمت در رفت. سیمین سینی به دست ایستاده بود. محسن کاسه آش رشته‌ای که با روغن، نعناع و کشک تزیین شده بود را برداشت. سیمین از لای در که باز بود به داخل حیاط نگاهی انداخت.چشمش به مهین افتاد که با فرچه فرش را می‌شست: «خاله، بیام کمک؟» _ ممنون، حالا بیا تو تا محسن کاسه‌ رو بیاره. ✨محسن هول هولکی کاسه آش را خالی کرد و شست. وقتی وارد حیاط شد به سمت سیمین رفت تا کاسه چینی را بدهد. ناگهان روی کف‌ها سر خورد و محکم زمین خورد. کاسه‌ از دست محسن افتاد و شکست تیکه‌های کاسه چینی گل قرمزی این طرف و آن طرف پرت شد. مهین دست‌پاچه فریاد زد:«محسن، کاسه بی‌بی رو شکستی!» ⚡️محسن با صدای بلند گفت:« اشتباه کردم.» 🍃مهین نگاهش به دمپایی‌های کنار حوض افتاد یک لنگه را برداشت و هدف‌دار پرت کرد. محسن جاخالی داد و با سرعت از در حیاط به داخل کوچه فرار کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍رایحه مهربانی 🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.» 🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل می‌کرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانه‌گیری‌هات خستم کردی، بگو چه کنم؟» 🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.» 🍁_نمی‌تونم. ☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار می‌کنی؟ 🌾_خب،اون بچه‌ست، کمی صبوری می‌کنم. 🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی. 🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات می‌خرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت می‌خواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمی‌رفت باهاش لجبازی می‌کردم. 🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه. ☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم می‌افتم. 🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ می‌دونی ناتوانی جسمی کلافه شون می‌کنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیه‌گاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍آینه شکسته 🌸همه‌ی فکر و خیالش شده بود خواهری مثل خودش با موهای طلایی صورتی گرد و چشمهایی درخشان. هربار به مادرش می گفت: «چرا من خواهر ندارم؟ » 🍃مادرش می‌گفت: «تنها که باشی، بیشتر بهت خوش میگذره بزرگ که بشی بابت این از من تشکر خواهی کرد.» ☘اما هیچ چیز محیا را آرام و جای‌خالی خواهر را برایش پر نمی‌کرد. اتاقش پر بود از عروسک‌های رنگی موطلایی کوتاه و بلند که هیچ کدام جان و نشاطی که محیا می‌خواست را نداشتند و بیشتر انگار پنجه بر قلبش می ‌کشیدند و تنهایی او را فریاد می‌کردند. ⚡️آن روز وقتی فاطمه مشغول آشپزی بود و سیب زمینی‌ها را قطعه قطعه می‌کرد، محیا را دید که رو به روی آینه قدی بزرگ در اتاق پذیرایی ایستاده و همینطور که مشغول بازی با خرسش است، خودش را به آینه چسبانده و در بازی می‌گوید: «بیا خواهر، حتما امشب بیا خونمون تا برات قرمه سبزی درست کنم.» ✨لبخندی روی لبش نشست و به آشپزخانه برگشت که ناگهان صدای بلندی شکستن چیزی او را از آشپزخانه به اتاق کشاند. 🍁در یک لحظه محیا با اسباب بازی‌اش، به آینه هجوم برده و خواسته بود، خواهرش را در آغوش بگیرد که ناگهان آینه شکسته بود و سر و صورت محیا خونی بود. 🌾فاطمه همین‌طور که جیغ میزد، در دلش به خودش‌ فحش نثار می‌کرد و دنبال گوشی می‌گشت تا با اورژانس تماس بگیرد. 🆔@tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍پیرزن مهربان محل 🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچه‌ی بی‌طراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچه‌های کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود. ☘امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقه‌ای سکوت بی‌رحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیره‌اند. 🍂اما امروز خبری از بچه‌ها نبود. عقربه‌ها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی می‌کردند که کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمی‌خـوای؟ » 🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت. دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود. او می‌خواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر می‌کرد آوردن بچه‌های بیشتر اذیتش می‌کند. 🌾اما حالا با خودش می‌گفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت می‌کرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی می‌کردند. ✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند. فائزه و امین هم پیشاپیش آنان، خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد. 🆔@tanharahenarafteh
📃 ۱ فرقی نداشت وسط حل‌کردن کدام معادله‌ی چندمجهولی باشد، صدای اذان را که می‌شنید، دفتر و کتاب‌هایش را همان‌جا رها می‌کرد و می‌رفت پای سجاده‌اش. از همان روزهای بچگی که توی مسجد حدیث پیامبر درباره وضو گرفتن را شنیده بود، به خودش قول داده بود همیشه با وضو باشد. پیامبر گفته بود:«اگر می‌توانی شب و روز با وضو باش، چرا که اگر در حال طهارت از دنیا بروی، شهید خواهی بود» به خاطر همین ریزه‌کاری‌های رفتاری‌اش هم بود که از همان سنین نوجوانی، وقتی به نماز می‌ایستاد، پدر و مادرش به او اقتدا می‌کردند. ۲ دکترایش را که در شاخه مکاترونیک مهندسی مکانیک از دانشگاه اوکلند گرفت، به ایران برگشت. رفقایش خیلی اصرار کردند که حداقل مدرکت را بگیر و بعد برو ایران، اما زیربار نرفت. بهشان گفته بود:«مدرکم را بگیرید و برایم بفرستید» به ایران که برگشت، خیلی زود مشغول به کار در نیروگاه‌ها شد. حجم کارهایش آن‌قدر زیاد بود که در طول هفته فقط سه روز به خانه می‌آمد. باقی روزها را در شهرهای مختلف مشغول مأموریت بود. با این همه هیچکس توی فامیل خبر نداشت که مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده. دوست نداشت او را با این چیزها بشناسند. ۳ متولد قم بود و از همان سال‌های کودکی طعم شیرین خستگی‌درکردن در «حرم» را چشیده بود. هر وقت می‌آمد قم، اول به حرم حضرت معصومه سرمی‌زد. مشهد که بود حتما به پابوسی امام رضا هم می‌رفت. حتی وسط آن همه شلوغی، چند وقتی را هم خادم افتخاری حرم امام رضا شده بود. آخرین باری که رفته بود کربلا، وقتی از حرم برگشته بود، به شوخی به برادرخانمش، حامد، گفته بود:«خب کربلایمان را هم آمدیم. دیگر وقت شهادت است!» توی چشم‌هایش برقی بود که انگار بالاخره به چیزی که این همه وقت می‌خواسته رسیده. ۴ رساله‌ی دکترایش در دانشگاه کانتربری نیوزلند را به امام مهدی (عج) تقدیم کرده بود. بعد از تقدیم، توی اولین خط‌های پایان‌نامه‌اش نوشته بود:«قبل از هرچیز باید این را بگویم که بدون راهنمایی‌های امام زمان هرگز نمی‌توانستم این پروژه را به پایان ببرم» در خط‌های بعدی قبل از تشکر از استادهایش، از امام زمان تشکر کرده که او را در به ثمررساندن این پروژه یاری کرده. ۵ دکتر سید فریدالدین معصومی در ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ در حمله تـ.روریسـ.تی به حرم شـ..اه.چـ..راغ به شهادت رسید. @zedbanoo
| مراقب قالتاق‌ها باشید ◽️این صندلی ارزش دارد. آن را به هرکسی نسپاریم... | | 🔹خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی @KHATTMEDIA 🌐ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان آذربایجان شرقی @fekreagah313
| کنار دریای سیستان ▪️ به یاری مردم سیل‌زده سیستان بشتابیم... ▪️ طراح: فاروق روحی ▪️ شعار: پویا سرابی ▪️ ترکیب نوشتار: مجتبی حسن‌زاده ⬇️دریافت نسخه‌ی با کیفیت | ۹مگابایت ⬇️دریافت @KHATTMEDIA پایگاه هنری محتوایی ایرانیوم @iraniyom
✨معلم و دزدی دانش‌آموز 🔹در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه‌ سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ 🔸معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. 🔹داماد گفت: آخه مگه می‌شه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل، ساعت گران‌قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه‌ دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم. 🔸من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در آن مدرسه هیچ‌کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🔹استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. 🔰تربیت و حکمت معلّم، دانش‌آموز را بزرگ می‌کند! 🆔 @masare_ir ✍محــــــنـــــ❤️ـــــــا محنا، مهنایتان👇 https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741