هدایت شده از مسار
✍️زلزله هفت ریشتری
💦رد اشکهای خشکشده رویِ صورتش نشان از گریههایِ زیاد بود. دستانِ کوچک و نرم و لطیف معصومه را در دستانم گرفتم و کمی آن را فشردم تا قدری آرام شود.
❄️زلزله هفت ریشتری دیروز تمام روستا را با خاک یکسان کرده بود. ساختمان سالمی دیده نمیشد. تا چشم کار میکرد، خاک، سنگ، آجر و آهن مانند کوهی روی هم انباشته شده بود. گروههای امداد و نجات، ارتش، سپاه و نیروهای جهادی و مردمی در حال جستجو برای مفقودین بودند. حجم خرابی و زیرآوارماندگان بالا بود. معصومه موقع زلزله در باغ، همراه دخترخالهاش سرگرم بازی بود. تمام خانوادهاش زیرآوار مانده بودند. زینب بعد از زلزله، او را تنها گذاشته بود. معصومه گیج و سرگردان بین خرابه ساختمانها دنبالم میآمد.
🌸من با اولین گروههای جهادی رفته بودم. معصومه را باید به جای امنی میبردم؛ ولی معصومه نمیخواست از آنجا دور شود. با گریه میگفت:«مامانمو میخوام.»
چادرهای هلال احمر را به او نشان دادم و گفتم:«معصومه خوشگلم، بیا تو رو برسونم اونجا بهت آب و غذا بدن، بهت قول میدم خودم میرم مامانت رو پیدا میکنم.»
معصومه بینیاش را بالا کشید و گفت:«مامانم بهم گفت؛ نیام بیرون بازی، ولی من گوش ندادم و یواشکی اومدم بیرون. من دختر بدیم.»
روی سرش دست کشیدم و گفتم:«نه، تو فقط خواستی بازی کنی. اشکال نداره. من با مامانت صحبت میکنم دعوات نکنه.»
☘️همانطور که دست معصومه تو دستم بود و حرف میزدم، یکی از روستائیان او را با من دید و اشاره کرد به سمت چپِ من و گفت:«خونهشون اونجاست، هیچ جاش سالم نمونده.»
🌺معصومه را به یکی از دوستانم سپردم. خودم به همان قسمت رفتم. گروهی را هم برای کمک صدازدم.
با احتیاط خاکها و آجرها را کنار میزدیم. بعد از ساعتها خستگی و خاکآلود شدن به اجساد خانواده معصومه رسیدیم. خواهر شیرخوارهاش در حالی که مادر مثل سپر خودش را آماج سنگ و آهن قرار داده بود، چشمانش را بر این دنیا بسته بود. پدر معصومه در قسمت دیگری از خانه همراه پسرش اُفتاده بود. صورت هر دوی آنها خونآلود و خاکی بود.
اشکهایم از روی گونههایم بر روی خاک سرد ریخته میشد. با خود ناله میکردم:«بمیرم برا یتیمیت معصومه جان، مامانت دیگه دعوات نمیکنه.»
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چشمه جوشان
🕊دل، کبوتری است؛ برای در آغوش کشیدن ضریح شش گوشهات یا اباعبدالله
💦اشک، چشمهای همیشه جوشان است ؛ روان برای مظلومیتت یا اباعبدالله
🖤قلب، تنوری روشن است؛ همیشه در سوز و گداز برای عطشت یا اباعبدالله
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
☘بی تو به سر نمیشود
☀️ صبح، آه دلِ من تازه میشود که بی «حضور» تو چگونه سر کنم؟
⛅️ جهان بدون تو جهانی سرد و بی روح است؛ جهانی پُر از درد و غم.
طلوع صبح بدون تو وقتی با طلوع تو همراه نباشد، تاریک و بی نور است.
🌸بیا آقاجان که با آمدنت
صبحهایمان بخیر میشود.
❤️صبحت بخیر آقای من!
صبحم را با سلام به تو آغاز میکنم:
السلام علیک یا بقیّة اللّه
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍️ دلجویی امام
🍃مجید به استاد غفاری نگاه کرد، استاد هر چند قدم که برمیداشت از حرکت میایستاد و استراحت میکرد. جوانان و گروهی از کاروان همراهشان، زیر لب و در گوشی غُر میزدند که به خاطر او حرکتشان به کُندی پیش میرود.
☘امّا مجید به خاطر خدا و حقی که استاد به گردنش داشت، دست در زیر بغل او انداخت و تکیه گاه او شد تا کمتر پای تاولزدهاش را روی زمین بگذارد.
🌸وقتی به کربلا رسیدند، تاولهای پای استاد توان راه رفتن را از او گرفته بود. مجید هر روز یک ساعت زودتر بیرون میرفت و با ویلچر به هتل برمیگشت. استاد غفاری را سوار بر ویلچر میکرد و به حرم میبرد. استاد با لبخند زدن به چهره آفتاب سوخته مجید از او تشکر میکرد.
🍃روز آخر استاد ۴۰ دینار عراقی به مجید داد تا برای کاروان میوه بخرد. پول زیادی بود؛ ولی گفت:«نگران نباش پول دارم، همه را خرج کن.»
☘ برای بازگشت همه آماده شدند؛ اما استاد همچنان نمیتوانست راه برود. مجید به او گفت:«پیشتون میمونم تا بهتر بشین، بعد با هم برمیگردیم.» استاد خیره به چشمان منتظر مجید گفت:«برو، نگران نباش. خودم میتونم برگردم.»
🌺مجید با کاروان به ایران برگشت. کلاسهای دانشگاه دوباره طبق روال قبل از پیادهروی اربعین با حضور همه اساتید و دانشجویان برگزار شد. اساتید و دانشجویان زائر کربلا، همه برگشته بودند؛ جز استاد غفاری. مجید روز سوم با غیبت استاد غفاری در کلاس درس، دوباره با استاد تماس گرفت. شنیدن صدای استاد بعد از چند روز شنیدن مخاطب در دسترس نیست، خیالش را راحت کرد.
🍃 از استاد غفاری علت تأخیرش را پرسید. او گفت:«پولم تمام شده بود و کسی هم نبود که به دادم برسه. رو به حرم به امام شکایت کردم که آقا حداقل پولی که خرج زائرانت کردم رو بهم برگردون. چیزی نگذشت، موتور سواری روبریم ایستاد. با زبان عربی چیزی گفت و پولی کف دستم گذاشت و رفت. پول را شمردم ۴۰ دینار عراقی بود.»
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
💠 نسل مهدوی
✅ پدر و مادر باید فرزند خودشان را در مقابل شبههها و انحرافات فکری آماده کنند.
🔘 در حقیقت اگر فرزند را با معارف اسلام و احادیث مهدوی آشنا کنند و آموزش بدهند، این آمادگی در او شکل میگیرد.
🔘بنابراین توانایی رویارویی با انواع شبهه ها را دارد. چون جواب آنها را میداند.
✅ والدین نقش مهمی در تربیت نسل مهدوی دارند.
#مهدوی
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
💠 خوشبختی را بساز
🔆 وارد مغازه لباسفروشی میشوند.
مرد حوصله بهخرج میدهد تا هر مدل و رنگی مورد پسند خانم شد همان را بخرد.
معدود مواردیست که غُر نمیزند. با روی خوش آن را میخرد.
عجله میکند به خانه برسد تا همسرش را در آن لباس ببیند.
توی دلش به سلیقه همسر آفرین میگوید هرچند به رویش نمیآورد.
❌وارد خانه میشود هرچه منتظر است خبری از پوشیدن نیست. وقتی به او میگوید: «نمیخواهی لباس را بپوشی؟ »
از جواب همسر شوکه میشود: «همانجا پرو کردم. برای فلان مهمانی خریدهام. »
💞آقا و خانم عزیز
🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد شود به چه درد میخورد؟
💯بهترین و قشنگترینها را برای همسر قرار بدهید.
🔺بهترین عطر و اُدکُلُن
🔺بهترین لباس
🔺بهترین لبخند
🔺بهترین ساعت
🕊خوشبختی را خودت برای خودت بساز.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte