هدایت شده از مسار
✍کاسه بیبی
🍃صبح پنجشنبه نیمه اسفند هوا آفتابی بود. مهین صدا زد:« بچهها بیاین کمک، فرش رو داخل حیاط ببریم تا بشوریم.»
☘مسعود با شیلنگ تمام فرش را خیس کرد. مهین لگنی را پودر رختشویی ریخت، با دستش هم زد تا کف کرد بعد با کاسهای محلول را روی فرش پاشید. مهین با پسرهایش مشغول شستن فرش شدند.
🎋زنگ خانه به صدا در آمد. محسن به سمت در رفت. سیمین سینی به دست ایستاده بود. محسن کاسه آش رشتهای که با روغن، نعناع و کشک تزیین شده بود را برداشت.
سیمین از لای در که باز بود به داخل حیاط نگاهی انداخت.چشمش به مهین افتاد که با فرچه فرش را میشست: «خاله، بیام کمک؟»
_ ممنون، حالا بیا تو تا محسن کاسه رو بیاره.
✨محسن هول هولکی کاسه آش را خالی کرد و شست. وقتی وارد حیاط شد به سمت سیمین رفت تا کاسه چینی را بدهد. ناگهان روی کفها سر خورد و محکم زمین خورد. کاسه از دست محسن افتاد و شکست تیکههای کاسه چینی گل قرمزی این طرف و آن طرف پرت شد. مهین دستپاچه فریاد زد:«محسن، کاسه بیبی رو شکستی!»
⚡️محسن با صدای بلند گفت:« اشتباه کردم.»
🍃مهین نگاهش به دمپاییهای کنار حوض افتاد یک لنگه را برداشت و هدفدار پرت کرد. محسن جاخالی داد و با سرعت از در حیاط به داخل کوچه فرار کرد.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍رایحه مهربانی
🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.»
🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل میکرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانهگیریهات خستم کردی، بگو چه کنم؟»
🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.»
🍁_نمیتونم.
☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار میکنی؟
🌾_خب،اون بچهست، کمی صبوری میکنم.
🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی.
🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات میخرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت میخواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمیرفت باهاش لجبازی میکردم.
🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه.
☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم میافتم.
🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ میدونی ناتوانی جسمی کلافه شون میکنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیهگاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte