هدایت شده از مسار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴سلام بر محرم
✨صبحی که با سلام بر تو آغاز
شود، رنگ و بوی دگری دارد.
💫سلام
بر «ح»
بر «س»
بر «ی»
و بر «ن»
بر الفبای عاشقی
بر حسین فاطمه
سلام بر محرم...
🌹صبح بخیر
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#استوری
#تولیدی_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
⚫️حسرت
✨هر وقت احساس رنجش از پدر یا مادرتان داشتید، لحظهای چشمهایتان را ببندید. آنها را روی تخت ببینید یا در مزارشان.
این روزی است که خواهد آمد. این روز سرنوشت نهایی همهی ماست.
💫اگر آن موضوع اینقدر اهمیت دارد که در آن روز و لحظه، حسرت ناراحتیتان را نخواهید خورد، میتوانید به ناراحتی ادامه دهید؛ والا...
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠خیرخواهی
✅ در فرهنگ اسلامی ، نصیحت مترادف خیرخواهی است.
🔘در این زمانه، متأسفانه به اشتباه نصیحت، مترادف دخالت وفضولی معرفی می شود از این رو نگاه های منفی نسبت به این موضوع گسترش پیدا کرده. امّا خیلی از ما نگران آموزش به کودک و نوجوانمان هستیم.
🔘 به نظر می رسد با صحه نگذاشتن بر ایـن موضوع امّا پرهیز از سخنرانی طولانی راجع به مسائل تربیتی و اخلاقی، و بهره برداری از شرایط ایجاد شده، در هنگام ایجاد یک موقعیت، در یکی دو جمله به اصل مطلب بپردازیم تا شکل ناخوشایندی به خود نگیرد.
✅ مثلا در این شبها، وقتی در مجلس عزا، هنوز فرزندمان با روضه، ارتباط برقرار نکرده، از او بخواهیم صورتش را بپوشاند و تباکی کند.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
@zedbanoo
✍چی بخریم؟
☘محسن همراه پدر و مادرش برای خرید لباس وارد مغازهای شدند، پدرش موقع خرید لباس به فروشنده گفت: «آخه برادر من،وقتی این همه جنس ایرانی وجود داره، برای چی مشابه خارجیش رو میاری؟ اگه شما نیاوری، مردم هم نمی خوان. مگه شما نمیبینی کارگرها بیکارن؟»
🌸مرد فروشنده نیشخندی زد: «مردم براشون مهمه قیافهی لباس خوب باشه اما لباسهای ایرانی اینطور نیستن. »
🍃محسن دید که پدرش لبخندی زد و گفت: «شما تصمیم بگیر،اراده کن که جنس ایرانی بخری، خودم برات تولید کننده هایی که لباس قشنگ تولید کنن، پیدا میکنم. »
🌺مادر محسن به چشمهای سرگردان محسن لبخند زد. پدر کارت پرداخت را از فروشنده پس گرفت. پاکت خرید لباس را برداشت و به همراه محسن ومادرش از مغازه خارج شدند.
☘محسن همینطور که به مغازه های اطراف نگاه و دست پدرش را به گرمی فشار میداد، پرسید: « بابا جون چرا نباید جنس خارجی بفروشه؟»
🌸- این آقا بیشتر جنسهای مغازش خارجی و تولید چین و ترکیه بود. ازش خواستم کنارش جنس ایرانی هم بیاره.
☘- مگه چه فرقی میکنه؟
🌺- خب پسر گلم هر وقت یه لباس یا هر جنس ایرانی به فروش میرسه همهی کسانی که تو ساخت اون وسیله، دخیل بودهاند هم برای آنها ایجاد کار میشه، هم کارخونهها، هم نخ، هم پارچه، میشه ایرانی. این یعنی همسایههای ما دیگه بیکار نمیمونن و جواد آقا، شوهر خاله ات محسن پسر عمه ات، همه میتونن سرکار برن وحقوق بگیرن.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تعاونی
🌺درشیشه ای شرکت را باشتاب وفشار بازکرد وبا گامهای محکم وپرصدا به سمت اتاقش رفت. در ودیوار نقره ای و ام دی اف شرکت، انگار او را همراهی میکردند. به اتاقش رسید، عنوان «مدیر کل» به نظرش مسخره آمد. دسته ی در پایین کشید. وارد شد. کیفش را روی میز کوباند واز قاب شیشه ای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایده هایش بود.دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود اما ازسوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست وپای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛
اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هرکدام ده نفر دیگر هم درکاربیاورند.
🌺تصمیمش را گرفت.بعدهم تلفن را برداشت
اول از همه به همسرش که کوه ایده بود،زنگ زد واز او خواست به دفتر کارش بیایدبااین فکر سمت میز رفت، گوشی نقره ای را برداشت وبدون انکه به منشی بگوید شماره ی ترانه را گرفت.بعد دفترچه ی تلفن را از جیبش در آورد وبعد از خوش وبش با محمود وحسن ومرتضی،انها را به صرف ناهار کاری دعوت کرد.
🍃 استادش امروز به او گفته بود هرسری فکری دارد. به یاد آیه ای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود:«تعاونوا علی البر والتقوی»
آن روز جلسه کاری برگزار شد ویک ماه بعد حاصل آن شدخط جدید تولیدمحصول شرکت.استاد راست گفته بود.
#به_قلم_ترنم
#
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
@zedbanoo
«نوازش آفتاب»
خسته وتشنه در آفتاب منتظر مجید بود.
مجید برای انجام کاری به اداره رفته و مهدیه با دوتا از بچه ها در ماشین منتظر بودند.
هرچند وقت یکبار یکی از بچه ها از گرما نق میزد وشرایط برای مهدیه سخت تر میشد
خسته و کلافه چندباری به شمارهی سعید زنگ زد ولی جواب نگرفت.
بالاخره بعد یک ساعت ونیم، سعید آمد.
از دیدن چهرهی مهدیه همه چیز را فهمید.
مهدیه دلش میخواست در رابکوبد و فریاد بزند.
در دلش بارها این کار را انجام داد.
سرش داد زد .گریه کرد.
اما وقتی سعید آمد در آرامشی ساختگی گفت:«پس چرا این همه طول کشید؟»
سعید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید»
مهدیه خدارا شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش راضایع نکرده بود.
سرش را پایین انداخت.
سعید هم که چهرهی گرما دیدهی مهدیه را دید، اورا به آبمیوه دعوت کرد.
حالا انگار تلألؤ خورشید، نوازششان میکرد.
#ارتباط_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
@zedbanoo
هدایت شده از مسار
✍️ازدحام
🍃صدای همهمه و شلوغی بازار، معصومه را گیج کرده بود. جلوی یک اسباب بازی فروشی با عروسکهای نقلی وخمیری ایستاده و در خیالش عروسک را می خواباند. ناگهان به پشت سرش نگاه میکند. انگار هرگز مادری نداشته و تا ابد هم کسی سراغش نخواهد آمد.
🌸 معصومه آرام و بیصدا اشک ریخت ودنبال مادرش گشت.
🌺ملیحه میان مردم با قدمهای تند رد میشد و به اطرافش عقابگونه سرک میکشید تا معصومه را بیابد، یکدفعه در اثر بخورد با چیزی روی زمین افتاد. صدای گریهی آشنایی درد پا و زوق زوق دستش را از یادش برد و به صاحب صدا نگاه کرد.
☘️با دیدن معصومه، ضربه ای محکم بر کمر معصومه کوبید و صدای گریه اش را بلند تر کرد.
🌺_کجایی دخترک سر به هوا، چقدر گفتم تکون نخور از پیشم؟
☘️ با گوشیاش تماس گرفت: « زهره! پیداش شد. امان از دست این بچه ها. به خدا یکیش هم زیاده. نری باز جوگیر شی یکی دیگه بیاری ها. »
🌸دست معصومه را در میان دستهایش گرفت و با خود کشید. معصومه همچون بادبادکی به راست و چپ رفته و به دیگران میخورد.
🍃 اشکهایش روی صورتش رگباری میبارید؛ اما ملیحه در پی منصرف کردن زهره از آوردن بچه دوم رگباری حرف میزد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸«امروز»
✨ چشمهایت را ببند، تمام آرزوهای قشنگ دور و نزدیکت را قطار کن.
🌱بعد محکم توی دلت بگو:«خداوند از مادر هم مهربانتر است، حکیم و بخشنده است. نه به آرزو نرسیدنم از کم لطفی و بخل اوست، نه رسیدنم فقط تلاش من است. تلاش خواهم کرد و اگر صلاح من باشد، حتما به آرزوهایم خواهم رسید.»
✨حالا چشمهایت را بازکن. به یک روز پر تلاش خوش آمدی.
بسم الله
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
@zedbanoo
هدایت شده از مسار
✍️مثل باغ
☀️ ظهر میدرخشد. از ماشین پیاده میشوم. دکمهی دزدگیر را میزنم، صدایش بلند میشود. دست پسر و دخترم را میگیرم و لابه لای باغ قدم میزنم.
📖لای گلها را باز میکنم، بو میکشم و باز سرجایشان میگذارم. کتابخانه و فروشگاه کتاب را میگویم. مثل قدم زدن در باغ است، باغی که هر کدام از گلهایش یک رنگ و بو دارد. انتخاب سخت است، ولی هیچ وقت دست خالی برنمیگردم. دست خالی برگشتن از این باغ، ضرر سنگینی است.
📚دستهایم را پر میکنم و برای هر کدام از پنج فرزندم، کتابی انتخاب میکنم. جملهی رهبر در ذهنم نقش میبندد:«اگر یک روز همهی مردم، اهل مطالعه شوند، دنیا بهشت خواهد شد.»
🌸من برای بهشت شدن دنیا این قدم را برمیدارم. در همین افکار هستم که خدیجه دختر مهربانم دستم را به سمت خود میکشد و با خجالت پرده از یک راز بر میدارد:«مامان من دشویی دارم.»
من😊
کتابها 😐
خدیجه😢
#روز_کتاب_خوانی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
🔑کلید خوشبختی کجاست؟
دنبال شور و شادی هستی؟
میخواهی یک صبح جدید را تجربه کنی؟
کلید آن را در خودت جستجو کن. دست روی زانو بگذار. خدای اقاقیها، خدای تو هم هست.
نترس. خدا با توست. تو فقط مرد میدان باش تا پیروزی دنبالت بگردد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آرامش
🌱انسیه دست فرزندش را گرفت و محکم به خودش چسباند. هدی برای بار چندم به خاطر شب ادراری که ریشه ژنی داشت، خودش را خیس کرده بود. مطمئن بود حالاست که مادر محکم کتکش بزند و چه بسا که تنبیه شود و از شام و ناهار هم خبری نباشد.
🍂مادر ترس را در نگاه او دید. ازخودش شرمنده شد. هدی به وضوح میلرزید.
🌾انسیه یاد دفعههای قبل افتاد که به خاطر وجود مشکلاتی اعصابش خرد بود و تلافیش را سر او در آورده بود.
🌸استغفرللهی گفت. بعد هدی را محکم به سینه چسباند و گفت:«قربونت برم خوشگلم. طوری نیست باهم حلش می کنیم.» و باهم راهی شدند تا لباسهای هدی را عوض کند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️هندوانه سربسته
🍃حرف دخترخاله اش مریم، قلبش را به دردآورده بود:« مگه بیکاری زن مردی بشی که تمام عمرش را تو معدن باید بگذرونه. اینم سلیقه است که تو داری؟ خواستگارای دیگهات رو نمیبینی؟ نکنه کوری! ماشین، خونه بابا این هیچی نداره. هیچی!»
☘️لیلا دلش از این حرفها گرفته بود. مادر کنار اتاق ایستاده بود و همینطور که خانه را گردگیری می کرد، به او خیره مانده بود. نزدیکتر رفت. امیر علی چندمین خواستگار لیلا بود . او با اضطراب فراوان، تلاش می کرد تا با توسل به ائمه علیهم السلام بتواند بهترین انتخاب را داشته باشد. مادر دستش را بی هوا روی شانهی لیلا زد، لیلا گویی از خواب پریده باشد، هول زده نگاهش کرد.
🌾مادر صورت لیلا را با دستانش نوازش کرد، لبخند عمیقی چهره اش را پر کرد بعد لبهای گوشتیاش را از هم بازکرد و گفت:«دختر خوب و قشنگم، نگران نباش نتیجه ی تحقیقات ما نشون میده، امیر علی از هرجهت پسر خوب وسالمیه؛ تنها ایرادش اینه که احتمالا مجبوری خونهی کوچکی اجاره کنی چون دست و بالش کمی تنگه. اما همهی کسایی که میشناسنش گفتن که پسر کاری و زبلیه. اصلا تو سن بیست ویکی دوسالگی، طبیعی نیست که آدما خونه داشته باشن؛ اما به نظرت این حقشونه که وقتی میخوان پاکدامن بمونن با این بهانهها، جواب رد بشنون؟!! »
💠لیلا که با صدای گرم مادر از فکر و خیال کنده شده بود، لبخند زد و به چشمهای مهربان و ریز مادر خیره شد:«نمیدونم مامان. خب دخترخالهها بهم میخندن. وضع اونا و زندگیشون خیلی بهتر از این حرفهاس. به نظرت امیرعلی مایه ی سرشکستگی مون نمیشه؟»
🎋مادر میل و کاموای بافتنیاش را برداشت، گفت:«اگر قراره سرشکستگی به این حرفها باشه، خیلی اوضاعمون بده. »
🌸لیلا خندید. مادر قطعه ای از کاموای کرم رنگ را دور انگشت سبابه اش پیچید و گفت: «میدونی هزار وچهارصد سال پیش هم، مردم اومدن پشت سر امیرالمومنین، همین حرفها رو به حضرت زهرا زدن؟!! »
🍃لیلا با چشمانی گردشده نگاه کرد: «واقعا؟ پس چطور نظر حضرت عوض نشد؟»
☘️_چون پبامبر اکرم اومدن پیش دخترشون و پرده ای از غیب رو براش کنار زدن.اون وقت فکر میکنی چی دیدن؟
🔘_حتی حدس هم نمیشه زد.
🌺مادر خندید:« به خصوص با ذهنی که درگیر اضطرابه. » چشمهای منتظر لیلا،مادر را مجبور کرد که ادامهی ماجرا را بگوید: «حضرت آسمون رو نگاه کرد و دید هزاران شتر با چندین کتاب دارن راه میرن. پیامبر وقتی تعجب دخترش رو دید،فرمود:«بابا میدونی اینا چی حمل میکنن؟! اینا بخشی از فضیلتهای علی هست که در این کتابها نوشته شده و خدا و من به اونا آگاهیم. حالا باز ببین علی رو میپسندی یا نه؟ »
🍃_مامان! واقعا اینقدر خیالت تخته که با امام علی مقایسش میکنی؟
🌾_نعوذبالله مادر. هیچ کس به گرد پای آقامون هم نمیرسه. اما هرکار کنی ازدواج مثل هندونه ی سربسته است . تنها کاری که ازما برمیاد اینه که پسر و خانوادش و وضعشون رو بررسی کنیم. با تحقیق ادب و آدابشو بسنجیم. بقیش هم توکل به خدا. اما من دلم روشنه . از بچگیت برای آینده ات دعا میکردم و دست خودشون سپردمت.
🌸لیلانفس عمیقی کشید. به آغوش مادر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
@zedbanoo
هدایت شده از مسار
💠عید خانواده
✅ پدرها مثل پاسدارهای خونه میمانند،
مادرها شبیه جانبازها و فرزندان پس از ازدواج شبیه آزادگان خانه رفتار میکنند.
💥البته این طنز قصه بود.
🔘 واقعیت این است که اگر والدین و فرزندان روش مدارا و تعامل با یکدیگر را یاد بگیرند،
🔘اگر ازدواج به موقع و در زمان خودش اتفاق بیفتد،
🔘اگر خط قرمزها و بکن نکنها فقط چارچوب الهی و نه دلی داشته باشد،
🔘 اگر آدمها خوب، زیبا و زیاد، به یکدیگر محبت کنند،
✅آن وقت بچهها در خانه پدری هم حس آزادی خواهند داشت.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍آینه شکسته
🌸همهی فکر و خیالش شده بود خواهری مثل خودش با موهای طلایی صورتی گرد و چشمهایی درخشان. هربار به مادرش می گفت: «چرا من خواهر ندارم؟ »
🍃مادرش میگفت: «تنها که باشی، بیشتر بهت خوش میگذره بزرگ که بشی بابت این از من تشکر خواهی کرد.»
☘اما هیچ چیز محیا را آرام و جایخالی خواهر را برایش پر نمیکرد. اتاقش پر بود از عروسکهای رنگی موطلایی کوتاه و بلند که هیچ کدام جان و نشاطی که محیا میخواست را نداشتند و بیشتر انگار پنجه بر قلبش می کشیدند و تنهایی او را فریاد میکردند.
⚡️آن روز وقتی فاطمه مشغول آشپزی بود و سیب زمینیها را قطعه قطعه میکرد، محیا را دید که رو به روی آینه قدی بزرگ در اتاق پذیرایی ایستاده و همینطور که مشغول بازی با خرسش است، خودش را به آینه چسبانده و در بازی میگوید: «بیا خواهر، حتما امشب بیا خونمون تا برات قرمه سبزی درست کنم.»
✨لبخندی روی لبش نشست و به آشپزخانه برگشت که ناگهان صدای بلندی شکستن چیزی او را از آشپزخانه به اتاق کشاند.
🍁در یک لحظه محیا با اسباب بازیاش، به آینه هجوم برده و خواسته بود، خواهرش را در آغوش بگیرد که ناگهان آینه شکسته بود و سر و صورت محیا خونی بود.
🌾فاطمه همینطور که جیغ میزد، در دلش به خودش فحش نثار میکرد و دنبال گوشی میگشت تا با اورژانس تماس بگیرد.
#داستانک
#ارتباط_بافرزند
#به_قلم_ترنم
🆔@tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍پیرزن مهربان محل
🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچهی بیطراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچههای کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود.
☘امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقهای سکوت بیرحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیرهاند.
🍂اما امروز خبری از بچهها نبود. عقربهها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی میکردند که کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمیخـوای؟ »
🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت. دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود. او میخواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر میکرد آوردن بچههای بیشتر اذیتش میکند.
🌾اما حالا با خودش میگفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت میکرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی میکردند.
✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند. فائزه و امین هم پیشاپیش آنان، خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔@tanharahenarafteh