فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💘 #ازدواج
💗 #خواستگاری
✋ #داستان "دختر #بی_نمازی" که بدنبال "پسر #نمازخوان" می گشت‼️😳😳😳
پسر گفت:تو چکار به بی نمازی من داری⁉️ تو که خودت نماز نمی خونی‼️😳
دختر جواب داد:... ‼️
#ایتا، #پیام_رسان_برتر_ایرانی
#با_افق_جهانی
🌱 @javane313 🌱
#شعارجوانه:
من ایرانی می خرم،پس هستم.
📚 مجموعه شش جلدی قصه های حنانه
مجموعه قصه های حنانه موضوع پوشش و #حجاب را در قالب داستان با تصویرگری زیبا برای دخترانی که می خواهند به سن تکلیف برسند بیان می کند. این مجموعه مناسب هدیه برای #جشن_تکلیف می باشد.
🔻عناوین هر جلد:
▪️مامان گل
▪️بوی گل
▪️من چادر نمی خواهم
▪️روزنامه دیواری
▪️هدیه جشن تکلیف
▪️حنانه گزارشگر می شود.
✅ مناسب سنین #کودک
#داستان
📸 بعضی از صفحات این کتاب👇
https://eitaa.com/tasavir2/926
🔴 قیمت هر جلد: 8,000 تومان
🔵 فروش با تخفیف: 7,200 تومان
ادمین ثبت سفارش: @book_20
🌐 کانال کتاب کودک و نوجوان👇
https://eitaa.com/joinchat/4011720751C49bba0503c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز، متنِ دو رنگ
💰قیمت ۷۰ هزار تومان
🌹لینک خرید کتاب دکل👇
https://idpay.ir/rvarva110/shop/292749
@zedbanoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان تکان دهنده
#دیدار_امام_زمان با #خدمت_رسانی
کل داستان یه طرف جمله آخر داستان یه طرف
@zedbanoo
✍چی بخریم؟
☘محسن همراه پدر و مادرش برای خرید لباس وارد مغازهای شدند، پدرش موقع خرید لباس به فروشنده گفت: «آخه برادر من،وقتی این همه جنس ایرانی وجود داره، برای چی مشابه خارجیش رو میاری؟ اگه شما نیاوری، مردم هم نمی خوان. مگه شما نمیبینی کارگرها بیکارن؟»
🌸مرد فروشنده نیشخندی زد: «مردم براشون مهمه قیافهی لباس خوب باشه اما لباسهای ایرانی اینطور نیستن. »
🍃محسن دید که پدرش لبخندی زد و گفت: «شما تصمیم بگیر،اراده کن که جنس ایرانی بخری، خودم برات تولید کننده هایی که لباس قشنگ تولید کنن، پیدا میکنم. »
🌺مادر محسن به چشمهای سرگردان محسن لبخند زد. پدر کارت پرداخت را از فروشنده پس گرفت. پاکت خرید لباس را برداشت و به همراه محسن ومادرش از مغازه خارج شدند.
☘محسن همینطور که به مغازه های اطراف نگاه و دست پدرش را به گرمی فشار میداد، پرسید: « بابا جون چرا نباید جنس خارجی بفروشه؟»
🌸- این آقا بیشتر جنسهای مغازش خارجی و تولید چین و ترکیه بود. ازش خواستم کنارش جنس ایرانی هم بیاره.
☘- مگه چه فرقی میکنه؟
🌺- خب پسر گلم هر وقت یه لباس یا هر جنس ایرانی به فروش میرسه همهی کسانی که تو ساخت اون وسیله، دخیل بودهاند هم برای آنها ایجاد کار میشه، هم کارخونهها، هم نخ، هم پارچه، میشه ایرانی. این یعنی همسایههای ما دیگه بیکار نمیمونن و جواد آقا، شوهر خاله ات محسن پسر عمه ات، همه میتونن سرکار برن وحقوق بگیرن.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍️ازدحام
🍃صدای همهمه و شلوغی بازار، معصومه را گیج کرده بود. جلوی یک اسباب بازی فروشی با عروسکهای نقلی وخمیری ایستاده و در خیالش عروسک را می خواباند. ناگهان به پشت سرش نگاه میکند. انگار هرگز مادری نداشته و تا ابد هم کسی سراغش نخواهد آمد.
🌸 معصومه آرام و بیصدا اشک ریخت ودنبال مادرش گشت.
🌺ملیحه میان مردم با قدمهای تند رد میشد و به اطرافش عقابگونه سرک میکشید تا معصومه را بیابد، یکدفعه در اثر بخورد با چیزی روی زمین افتاد. صدای گریهی آشنایی درد پا و زوق زوق دستش را از یادش برد و به صاحب صدا نگاه کرد.
☘️با دیدن معصومه، ضربه ای محکم بر کمر معصومه کوبید و صدای گریه اش را بلند تر کرد.
🌺_کجایی دخترک سر به هوا، چقدر گفتم تکون نخور از پیشم؟
☘️ با گوشیاش تماس گرفت: « زهره! پیداش شد. امان از دست این بچه ها. به خدا یکیش هم زیاده. نری باز جوگیر شی یکی دیگه بیاری ها. »
🌸دست معصومه را در میان دستهایش گرفت و با خود کشید. معصومه همچون بادبادکی به راست و چپ رفته و به دیگران میخورد.
🍃 اشکهایش روی صورتش رگباری میبارید؛ اما ملیحه در پی منصرف کردن زهره از آوردن بچه دوم رگباری حرف میزد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️هندوانه سربسته
🍃حرف دخترخاله اش مریم، قلبش را به دردآورده بود:« مگه بیکاری زن مردی بشی که تمام عمرش را تو معدن باید بگذرونه. اینم سلیقه است که تو داری؟ خواستگارای دیگهات رو نمیبینی؟ نکنه کوری! ماشین، خونه بابا این هیچی نداره. هیچی!»
☘️لیلا دلش از این حرفها گرفته بود. مادر کنار اتاق ایستاده بود و همینطور که خانه را گردگیری می کرد، به او خیره مانده بود. نزدیکتر رفت. امیر علی چندمین خواستگار لیلا بود . او با اضطراب فراوان، تلاش می کرد تا با توسل به ائمه علیهم السلام بتواند بهترین انتخاب را داشته باشد. مادر دستش را بی هوا روی شانهی لیلا زد، لیلا گویی از خواب پریده باشد، هول زده نگاهش کرد.
🌾مادر صورت لیلا را با دستانش نوازش کرد، لبخند عمیقی چهره اش را پر کرد بعد لبهای گوشتیاش را از هم بازکرد و گفت:«دختر خوب و قشنگم، نگران نباش نتیجه ی تحقیقات ما نشون میده، امیر علی از هرجهت پسر خوب وسالمیه؛ تنها ایرادش اینه که احتمالا مجبوری خونهی کوچکی اجاره کنی چون دست و بالش کمی تنگه. اما همهی کسایی که میشناسنش گفتن که پسر کاری و زبلیه. اصلا تو سن بیست ویکی دوسالگی، طبیعی نیست که آدما خونه داشته باشن؛ اما به نظرت این حقشونه که وقتی میخوان پاکدامن بمونن با این بهانهها، جواب رد بشنون؟!! »
💠لیلا که با صدای گرم مادر از فکر و خیال کنده شده بود، لبخند زد و به چشمهای مهربان و ریز مادر خیره شد:«نمیدونم مامان. خب دخترخالهها بهم میخندن. وضع اونا و زندگیشون خیلی بهتر از این حرفهاس. به نظرت امیرعلی مایه ی سرشکستگی مون نمیشه؟»
🎋مادر میل و کاموای بافتنیاش را برداشت، گفت:«اگر قراره سرشکستگی به این حرفها باشه، خیلی اوضاعمون بده. »
🌸لیلا خندید. مادر قطعه ای از کاموای کرم رنگ را دور انگشت سبابه اش پیچید و گفت: «میدونی هزار وچهارصد سال پیش هم، مردم اومدن پشت سر امیرالمومنین، همین حرفها رو به حضرت زهرا زدن؟!! »
🍃لیلا با چشمانی گردشده نگاه کرد: «واقعا؟ پس چطور نظر حضرت عوض نشد؟»
☘️_چون پبامبر اکرم اومدن پیش دخترشون و پرده ای از غیب رو براش کنار زدن.اون وقت فکر میکنی چی دیدن؟
🔘_حتی حدس هم نمیشه زد.
🌺مادر خندید:« به خصوص با ذهنی که درگیر اضطرابه. » چشمهای منتظر لیلا،مادر را مجبور کرد که ادامهی ماجرا را بگوید: «حضرت آسمون رو نگاه کرد و دید هزاران شتر با چندین کتاب دارن راه میرن. پیامبر وقتی تعجب دخترش رو دید،فرمود:«بابا میدونی اینا چی حمل میکنن؟! اینا بخشی از فضیلتهای علی هست که در این کتابها نوشته شده و خدا و من به اونا آگاهیم. حالا باز ببین علی رو میپسندی یا نه؟ »
🍃_مامان! واقعا اینقدر خیالت تخته که با امام علی مقایسش میکنی؟
🌾_نعوذبالله مادر. هیچ کس به گرد پای آقامون هم نمیرسه. اما هرکار کنی ازدواج مثل هندونه ی سربسته است . تنها کاری که ازما برمیاد اینه که پسر و خانوادش و وضعشون رو بررسی کنیم. با تحقیق ادب و آدابشو بسنجیم. بقیش هم توکل به خدا. اما من دلم روشنه . از بچگیت برای آینده ات دعا میکردم و دست خودشون سپردمت.
🌸لیلانفس عمیقی کشید. به آغوش مادر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
@zedbanoo
#نـۆجوانہ🌱
🥦 باغ خرمالو 🥦
🚧 هادی حکیمیان، نویسندهٔ باغ خرمالو در این #کتاب، میکوشد که تصویری از زندگی و شرایط حاکم در دوران #رضاخان را برای نوجوانان مجسم کند.
🍇 اولین چیزی که از ابتدای خواندن باغ خرمالو شما را جذب میکند شخصیتهای متفاوت #داستان است که #نویسنده توانستهاست به خوبی فضای #زندگی روستایی را به تصویر بکشد.
فضایی بهدور از امکانات و با تبعیض فراوان که میتواند #نوجوان را بهفکر فرو برد.
🍉 نویسنده هیچ تلاشی نکردهاست که داستان را معماگونه پیش ببرد و از همان ابتدای داستان متوجه خواهید شد که این کتاب حول محور سالهای واپسین زندگی شخصیتی بیتوان و مفلوک به نام #رضا_خان میگذرد.
🍋 بازهٔ زمانی این کتاب، همزمان با #جنگ_جهانی_دوم و اخراج رضاخان است و شخصیت نوجوان این کتاب با چالشهای پیشروی زندگیاش، راوی این کتاب است.
🍊🥗🍊🥗🍊🥗🍊🥗
💳 قیمت : ۵۰.۰۰۰ تومان
🎁 با تخفیف : ۴۸.۰۰۰ تومان
📚 انتشارات : #شهرستان_ادب
✍🏻 نویسنده : #هادی_حکیمیان
👫🏻 رده سنی : ۱۰ تا ۱۶ سال
🍊🥗🍊🥗🍊🥗🍊🥗
🎊 آیدی مشاوره و سفارش👇
@mosafer_1979
#معرفےڪتاب
♥⃢ ☘ @bayenatiha
@zedbanoo
MardShojae.pdf
1.71M
♥️🍃
داستان کودکانه مرد شجاع
تقدیم به روح بلند شهید حاج قاسم سلیمانی
لطفا با نشر و تکثیر این اثر و هدیه دادن به کودکان، فرزندانمان را با این شهید بزرگوار آشنا کنید.
#داستان
#مرد_شجاع
♥⃢ ☘ @bayenatiha
@zedbanoo
anons.mp3
3.92M
♨️ #تیزر کتاب #داستان صوتی
✅ روز آزادی زن...
روایتی داستانی از روزهایی نهچندان دور...
از سالگرد متفاوت #روز_آزادی_زن در مشهد...
هر سال، هفدهم دیماه، عدهای جشنی برپا میکردند...
برای قدردانی از #رضاخان که در سال ۱۳۱۴ و در چنین روزی قانون منع حجاب را رسمی کرد!
جشن روز #آزادی زن...!
دی ماه سال ۱۳۵۶ اما اتفاقی افتاد...
جمعی از زنان و دختران مشهدی به خیابان امدند تا خواهان آزادی #زن از بندهای پنهان شوند...
کتاب صوتی #روز_آزادی_زن روایت حرفهای ناگفته از قصه این آدمهای آشناست...
⭕️ شما هم دعوتید به شنیدن #کتاب_داستان_صوتی «روز آزادی زن» (انتشار روزانه) 👇
https://eitaa.com/joinchat/2293170451C4712f1fdbd
🆔 eitaa.com/rooze_azadie_zan
مروارید سفید-داستان بازی امام حسن و حسین ع.pdf
933.1K
🌸مروارید سفید-
✍داستان بازی امام حسن و حسین علیهم السلام
یک داستان زیبا با تصاویر عالی برای کودکان
#امام_حسین #اعیاد_شعبانیه
#شعبان
#میلاد
#داستان
@zedbanoo
هدایت شده از اهل قلم
داستانی واقعی از جدال مرگ و زندگی؛
وساطت شهید و رضایت رضوی!
✍ #جوادرستمی
اردوی دانشجویی بود اتوبوس کنار یک زمین کشاورزی با درختان سرسبز و چاه آب با یک پمپ برقی که نهر آبی خنک از دل زمین جاری کرده بود توقف کرد همه پیاده شدند و هرکسی روانه به سمتی برای تفریح و تفرج شد.
دختری به سمت نهر آب حرکت کرد و غافل از آنکه حادثه ای در کمین اوست وارد آب شد، برق سه فازِ پمپ اتصالی داشت! دیگر هیچ نفهمید، به سختی به سمتی بیرون از آب پرتاب شد.
بیهوش به بیمارستان رسید چند جای گردن و کمر آسیب و شکستگی داشت اما بدتر از همه وضعیت کما و سطح هوشیاری چهار و پنج بود.
روزها پی در پی می گذشت و امید خانواده اش رنگ خزان می گرفت پدر و مادرش با جسم بی حرکتِ او بر روی تخت بیمارستان ذره ذره آب می شدند و چاره ای جز صبر و دعا نداشتند تا رسید لحظه ای که ترس آن را داشتند!
پزشکان قطع امید کرده، پیشنهاد اهدای عضو برای نجات زندگی دیگران دادند.
زندگی سراسر غرق غم و اندوه شد باورش برای خانواده سخت بود مرضیه با پای خویش از خانه رفت و پای غم و غصه را به خانه باز کرد.
بیش از ۲۰ روز است که لبخند و شادی از آن خانه رخت بسته و قرار به بازگشت ندارد.
پدرومادر چاره ای جز تسلیم و رضایت به رضای حق نداشتند اما هنوز کور سوی امیدی از مهر و محبت رضای اهل بیت، علی بن موسی الرضا علیه السلام در دلشان وجود داشت.
از مهربانی و لطف و کَرَمَش زیاد دیده و شنیده بودند حال پناهی جز مضجع شریف او نداشتند.
تصمیم گرفتند به زیارت و پابوسی شاه خراسان، قدری غم و اندوه بر زمین گذاشته و پس از سفر، به اهدای عضو رضایت دهند تا با نجات جان دیگران کمی بیشتر، داغ دختر جوان را تحمل کنند.
راهی شدند و به مشهد رسیدند قبل از اقامتگاه به زيارتگاه ضامن آهو آمدند و پشت پنجره فولاد طلایی حضرت، آتش دل را به تمنای اجابتِ دعا فریاد زدند.
هنوز از حرم بیرون نرفته بودند که صدای زنگ تلفن همراه این بار به جای خبر بد از حادثه ای تلخ، نوید فرار غم و موسم شادی سر داد.
از بیمارستان بود..
با لغزش انگشت پدر بر روی صفحه، تماس وصل شد..
الو... الو آقای حسنی!
بله بفرمایید..
از بیمارستان بقیه الله تماس می گیرم..
استرس تمام وجود پدر را فرا گرفت..!
با دلهره و اضطراب گفت:
چیزی شده برای دخترم اتفاقی افتاده؟!
نه نه! نگران نباشید خبر خوش دارم! شما کجا هستید؟ دخترتان به هوش آمده..
باورش نشد دوباره پرسید و همان را شنید دوست داشت باز هم بپرسد و شیرینی این خبر خوش را با تمام وجود مزه کند!
نمیدانست بخندد یا گریه کند حال عجیبی بود، از حرم بیرون نرفته حاجت روا شد گویی خواب می دید به زمین نشست و سجده شکر بجا آورد حال مادر دست کمی از پدر نداشت..روبه گنبد طلای رضا زار می زدند و شکر خدا می کردند.
دل راضی به خروج از حرم رضا نبود به سمت ضریح آمدند تا قدری آرام شوند..
همگان از زائران و مجاوران نظاره گرشان بودند نشانه های گره گشایی شمس الشموس، انیس النفوس، غریب شهر توس، آقای مهربان را می دیدند.
در کمال ناباوری بعد از ۲۸ روز کما و سطح هوشیاری پایین و درماندگی علم و طب، مهر و محبت رضوی شامل حال مرضیه شد تا به زندگی برگردد.
غم و غصه و اندوه و ماتم همگی باهم رخت بستند و رفتند تا شور و سرور و شادی به خانه برگردد.
خداحافظی نکرده رفتند تا دوباره با دخترشان به پابوسی برگردند..
به شهر خویش نرسیده قصد بیمارستان کردند و با چشم خویش نظر لطف و رحمت حق به زندگی دخترشان مرضیه را دیدند.
قدری که آرام گرفتند از روزهای سخت و دلتنگی، غم ها و غصه هایشان در نبودش گفتند که مرضیه لب به سخن گشوده و گفت:
خبر دارم!
به نگاه متعجب و پرسشگر آنها لبخندی زد و گفت:
من همه چیز را می دیدم دلهره و دلشوره، غم و درد و رنج و بی تابی شما، حتی سفرتان به مشهد و دعا و اشک و آه و التماس پای پنجره فولاد امام رضا را..
من در این مدت تنها نبودم پسر عموی شهیدم حسین را بارها دیدم که با من سخن می گفت تا آرام شوم!
آن لحظه که پای پنجره فولاد از امام رضا خواستید واسطه شود ضمانت کند من به زندگی برگردم گفتند قرار به بازگشت نیست و قضا و قَدَر الهی برآن شده تا از دنیا بروم.
ناامیدانه دوان دوان از حرم خارج می شدین که حسین واسطه شد! از آقای مهربان خواست تا به من فرصتی دوباره دهند.
حضرت فرمود:
به حرمت این شهید که واسطه شده است این دختر به زندگی بر می گردد..!
#داستان
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam