به روایت از مادر ایرج آموخت : در روستای کله‌بهرام که از روستاهای همجوار شهرستان آبیک ساکن بودیم‌. همسایه ما بود و در زمین کشاورزی ما کار می‌کرد و مادرش هم برای نان پختن به منزل ما می‌آمد و با کمک دیگر همسایگان نان می‌پختیم. ۱۵ ساله بودم که به همراه برادر بزرگش به دلیل نداشتن پدر، به خواستگاری‌ام آمد و پس از یکسال عقد ازدواج کردیم. به دلیل کار در مهمات‌سازی ارتش شمیران تهران، دو سال در این شهرستان زندگی کردیم و فرزند اولم به دنیا آمد، اما به دلیل اصرار برادر شوهرم که تنها هستیم، به آبیک بازگشتیم. 🍃🌷🍃 سه فرزند دختر دارم و سه فرزند پسر که فرزند فرزند خانواده بود، همسرم صبح تا ظهر به کار بنایی مشغول بود. 🍃🌷🍃 و بعدازظهرها به همراه فرزندم به ثارالله حوزه مقاومت ثارالله فعلی می‌رفت، وقتی گلایه می‌کردم که ما شبانه‌روز شما را نمی‌بینیم، اظهار می‌کرد که بچه‌ها مرا کمتر ببینند بهتر است و اگر شوم ناراحت نمی‌شوند.😭😭 🍃🌷🍃