eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
230.4هزار عکس
62.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
به روایت از مادر ایرج آموخت : در روستای کله‌بهرام که از روستاهای همجوار شهرستان آبیک ساکن بودیم‌. همسایه ما بود و در زمین کشاورزی ما کار می‌کرد و مادرش هم برای نان پختن به منزل ما می‌آمد و با کمک دیگر همسایگان نان می‌پختیم. ۱۵ ساله بودم که به همراه برادر بزرگش به دلیل نداشتن پدر، به خواستگاری‌ام آمد و پس از یکسال عقد ازدواج کردیم. به دلیل کار در مهمات‌سازی ارتش شمیران تهران، دو سال در این شهرستان زندگی کردیم و فرزند اولم به دنیا آمد، اما به دلیل اصرار برادر شوهرم که تنها هستیم، به آبیک بازگشتیم. 🍃🌷🍃 سه فرزند دختر دارم و سه فرزند پسر که فرزند فرزند خانواده بود، همسرم صبح تا ظهر به کار بنایی مشغول بود. 🍃🌷🍃 و بعدازظهرها به همراه فرزندم به ثارالله حوزه مقاومت ثارالله فعلی می‌رفت، وقتی گلایه می‌کردم که ما شبانه‌روز شما را نمی‌بینیم، اظهار می‌کرد که بچه‌ها مرا کمتر ببینند بهتر است و اگر شوم ناراحت نمی‌شوند.😭😭 🍃🌷🍃
ی دیگه ای که ازش دارم اینه که : با ضد انقلاب درگیر شده بودیم. اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت : ” بی خیال ، این هم بماند یادگاری از کردستان. ” 🍃⚘🍃 اگر یک تکه استخوان را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود. رفته بودند خانه ی یکی از دوست های . همین حرف شهید شد انگیزه شان. محل را تا حدودی می دانستند. با علی محمود وند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی و فقط با چند تا بیل و کلنگ. 🍃⚘🍃 به روایت از مادر شهید : عزمش را جزم کرده بود. هر چه گفتیم : ” نرو تو دین خود را نسبت به انقلاب ادا کرده ای ”. می گفت : ” باید بروم. شهدا منتظرند. ” چند وقت بعد برگشت و زن و بچه اش را هم با خودش برد.😔 🍃⚘🍃 رفتن اندیمشک ، اهواز ، بعد هم دو کوهه ، از آنجا به اینجا. یک خانه اجاره کردند با دوستش محمود وند. چهار تا پتو انداختند کف زمین و با چند دست رختخواب و یک والر ، همین 🍃⚘🍃
با تشكيل بسيج، وارد بسيج شد، خريده بود كه بچّه ها با آن گشت بدهند و كارهاي پايگاه را انجام دهند. 🍃⚘🍃 روزي مادرش سخت بيمار شد و به دكتر احتياج پيدا كرد، به گفتم: با اين موتور مادر رو تا همين خيابون خاوران ببر دكتر...! ـگفت: نه ، اين موتور مال الماله نميشه! گفتم : جان! تو كه پول بنزين را از خودت ميدي گفت،ـ باشه! موتورش كه مال الماله...! با اينكه بسيج جا نداشت، موتور را به داخل حياط خانه ميآورد و بعنوان پاركينگ هم استفاده ميكرد حاضر نشد مادرش را ببرد! 🍃⚘🍃 در 16/12/62 در «خيبر» و در سرزمين «جزيره ي مجنون» همچون برادر بزرگوارش گرديد ،وتاكنون ما را چشم به راه گذاشته 😭😭 🍃⚘🍃 هنوز كمتر از ماه از اوّلين نگذشته بود كه «حميد» در حال تحصيلات سوم راهنمايي، عازم شد 🍃⚘🍃 در 22/2/62 حين «والفجر1» شد و هرگز جنازش را نياوردند😔 آنقدر خوش خلق بود كه پس از ، اقوام و نزديكان بهمون گفتند: چراغ خانه تون خاموش شد!! 🍃⚘🍃
به روایت از مادر : پسرم آقا متولد سال 1343# بود، از زمان به رفت و همیشه برای به نبرد می‌کرد. 🍃🌷🍃 اسلامی،، و و معاشرت با از های فرزند بود😭 و اسلامی فرزندم یکی از با بود.😭 🍃🌷🍃 پسرم در پایان سال دوم راهنمایی بود که عراق به کشورمون حمله کرد و با در تونست به بره.😭 🍃🌷🍃 بارها به نبرد اعزام شد، این روال ادامه یافت و با اینکه بود خدمت او اعلام و این‌بار در سربازی راهی شد. 🍃🌷🍃 من هم یک مادر هستم و و# دوری از فرزندم را با دیدن و مادرانه، هر روز خود را می دهم.😭 🍃🌷🍃 من ۶ فرزند دارم، ۵ دختر و یک ( غلامزاده )داشتم، که اسمش رو آقا گذاشتم. 🍃🌷🍃 پسرم خواب دیده بود که ۴۰ ۴۵# روز دیگر است به من نگفته بود که این خواب را دیده، به عمه اش گفته بود من ۴۰# تا ۴۵# روز دیگر زنده ام و درست روز و پنجم موقع ا صبح شد.😭 🍃🌷🍃
وقتی از فرزندانم درخواست می‌کردم نامه ی پسرم را برایم بخواند شور و شوقم برای بافتن آن زیاد می‌ شد و به هیچ‌ چیز دیگری فکر نمی‌کردم. برای بافت این فرش خیلی زحمت کشیدم و فرزندانم نیز به من خیلی کمک کردند و این قالیچه را با عمق عشق و مادرانه نسبت به فرزند بافتم.😔 این قالیچه در اندازه ی یک متر در دو متر بافته‌ شد و امیدوارم بعد از بافتن بتونم این قالیچه را به رهبر معظم♡ انقلاب تقدیم کنم. برای بافتن این فرش وضو داشتم و با و خواندن فرج شروع به بافتن آن کردم و ثواب این صلوات‌ ها رو هم به روح فرزند شهیدم تقدیم کردم.😔🍃⚘🍃 [هدفم از بافتن این فرش ، نگه‌ داشتن یاد و نام فرزند شهیدم و مقام معظم رهبری♡ است که امیدوارم خداوند این کار هر چند ناچیز را از من قبول کند.]
حاجیه خانم جمیله فیاض منفرد که در طول دوران سال دفاع مقدس فرزند خود را تقدیم کردند در جریان دیدار فرماندار ورامین اظهار داشتند برای از اسلامی وارد میدان مبارزه با ظلم و استکبار شدند و در این مسیر به رسیدند، آنان و بر تمامی ما . 🍃🌷🍃 در تک تک لحظات تنهایی، را کنارم احساس کرده و برای انجام امور با آن‌ها مشورت می‌کنم و همواره بهترین مسیر را پیش رویم قرار می‌دهند. 🍃🌷🍃 دعای خانواده همواره پشت سر مردم و مسوولان است و از خدا می‌خواهیم که جوانان را در مسیر خیر و صلاح قرار داده و آینده آنان را ختم به خیر کند. 🍃🌷🍃 و آنان بدرقه راه کادر درمان است تا بتوانند بر این ویروس منحوس غلبه کرده و مردم جامعه بار دیگر زندگی عادی خود را سپری کنند. 🍃🌷🍃
به روایت از آقا کیومرث ،برادر بزرگتر: خانواده ما همه اکثراً بچه‌های هستند، من خودم هم نظامی بودم و خانواده ما با و و بوده‌ است. به همین دلیل برای همه ما حل شده بود که کسی مثل به موضوعاتی مثل مقدس باشد و سراغ مباحثی همچون و از حرم برود. 🍃🌷🍃 عشق عجیبی به داشت و آقا بودند و به فرمان ایشان. 🍃🌷🍃 #شهیدم ، پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک خاصی داشت، مخصوصاً کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند. 🍃🌷🍃 حتی نفر را سراغ نداریم که یک از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه خانواده دور هم باشند و با هم باشند.همه داشتند. 🍃🌷🍃 در ابتدا نزدیک می‌خورد و به می‌کند و به‌خاطر زیاد در نزدیکی به می‌رسد. 😭😭😭 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : پسرم آقا  متولد سال 1343# بود، از زمان   به رفت و همیشه برای به نبرد می‌کرد. 🍃🌷🍃 اسلامی،، و و معاشرت با   از های فرزند بود😭 و   اسلامی فرزندم یکی از با بود.😭 🍃🌷🍃 پسرم در پایان سال دوم راهنمایی بود که عراق به کشورمون حمله کرد و با در تونست به بره.😭 🍃🌷🍃 بارها به نبرد اعزام شد، این روال ادامه یافت و با اینکه بود خدمت او اعلام و این‌بار  در سربازی راهی شد. 🍃🌷🍃 من هم یک مادر هستم و و# دوری از فرزندم را با دیدن و مادرانه، هر روز خود را می دهم.😭 🍃🌷🍃 من ۶ فرزند دارم،  ۵  دختر و یک ( غلامزاده )داشتم، که اسمش رو آقا گذاشتم. 🍃🌷🍃 پسرم خواب دیده بود که ۴۰ ۴۵# روز دیگر است به من نگفته بود که این خواب را دیده، به عمه اش گفته بود من ۴۰# تا ۴۵# روز دیگر زنده ام و درست روز و پنجم موقع ا صبح شد.😭 🍃🌷🍃
به روایت از آقا کیومرث ،برادر بزرگتر: خانواده ما همه اکثراً بچه‌های هستند، من خودم هم نظامی بودم و خانواده ما با و و بوده‌ است. به همین دلیل برای همه ما حل شده بود که کسی مثل به موضوعاتی مثل مقدس باشد و سراغ مباحثی همچون و از حرم برود. 🍃🌷🍃 عشق عجیبی به داشت و آقا بودند و به فرمان ایشان. 🍃🌷🍃 #شهیدم ، پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک خاصی داشت، مخصوصاً کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند. 🍃🌷🍃 حتی نفر را سراغ نداریم که یک از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه خانواده دور هم باشند و با هم باشند.همه داشتند. 🍃🌷🍃 در ابتدا نزدیک می‌خورد و به می‌کند و به‌خاطر زیاد در نزدیکی به می‌رسد. 😭😭😭 🍃🌷🍃
به امام حسن (ع)⚘ علاقه شدیدے داشت ، تنها وصیت عمومے پسرم این بود ڪه مے گفت : مردم باید یڪدست و یڪدل و رهبر♡ باشند ، حرف رهبر♡است و باید همان را انجام داد . مے گفت جان به ڪف باید جانمان را براے رهبر♡ بدهیم . از مردم تقاضا دارم گوش به فرمان رهبر♡باشند همانطور ڪه سفارش ڪرده اند. 🍃⚘🍃 جایے قدم برداشتند ڪه همه آرزوے آن را دارند . با بسیارے از خانواده هاے ڪه صحبت مے ڪنم دلشان را آرام مے بینیم . چون قوت قلب و نیرویے غیر قابل وصف به خانواده هاے خود مے دهند . من هم حس نمے ڪنم ڪه را از دست داده ام . تنها خواسته‌ام از فرزند دعا براے عاقبت بخیرے و شفاعتمان در پیشگاه حضرت زهرا (س)⚘است تا آن دنیا شرمنده نباشیم .😭😭 🍃⚘🍃 یڪے از خصوصیات اخلاقیش این بود ڪه نمیشد و پاے اعتقادات ایستاده بود تا آخرین قطره خونش همش میگفت تڪلیف اینه ڪه ما بریم الان ، هیچ وقت این بشر خواب نداشت براے صبح ڪه بیدار میشد تا ساعت دو شب تو پایگاه ڪوثر بود همیشه به این منظور ڪه باید بحث معــــــــــروف و نـــــهے از منڪر را به جدیت روش ڪار ڪنیم ، باید سعے ڪنیم قدرت جذبمون رو ببریم بالا. 🍃⚘🍃 یڪے از دغدغه هاش ڪار فرهنگے ڪردن بود تو تمام محله هاے تهران ، تو یک به یک محله هاے تهران و حوزه هاے بسیج پرونده داشت بعنوان مسئول عملیات ، شناسایے و... اصلا چیزے بعنوان ترس تو وجودش نبود خیلے و بود ، بزرگترین دغدغش ♡ بود و همیشه میگفت آقامون تنهاس. 🍃⚘🍃
با تشكيل بسيج، وارد بسيج شد، خريده بود كه بچّه ها با آن گشت بدهند و كارهاي پايگاه را انجام دهند. 🍃⚘🍃 روزي مادرش سخت بيمار شد و به دكتر احتياج پيدا كرد، به گفتم: با اين موتور مادر رو  تا همين خيابون خاوران ببر دكتر...! ـگفت: نه ، اين موتور مال الماله نميشه! گفتم : جان! تو كه پول بنزين را از خودت ميدي گفت،ـ باشه! موتورش كه مال الماله...! با اينكه بسيج جا نداشت، موتور را به داخل حياط خانه ميآورد و بعنوان پاركينگ هم استفاده ميكرد حاضر نشد مادرش را ببرد! 🍃⚘🍃 در 16/12/62 در «خيبر» و در سرزمين «جزيره ي مجنون» همچون برادر بزرگوارش گرديد ،وتاكنون ما  را چشم به راه گذاشته 😭😭 🍃⚘🍃 هنوز كمتر از ماه از اوّلين نگذشته بود كه «حميد» در حال تحصيلات سوم راهنمايي، عازم شد 🍃⚘🍃   در 22/2/62 حين «والفجر1» شد و هرگز جنازش را نياوردند😔 آنقدر خوش خلق بود كه پس از ، اقوام و نزديكان بهمون گفتند: چراغ خانه تون خاموش شد!! 🍃⚘🍃
از همان نخست شیوع در مبارزان با بیماری در ها رسانی می کرد و در و زمان♡و ،ایشان مشغول به بود. 🍃🌷🍃 به روایت از برادر : بین از همه بود. او با ما که برادرانش بودیم قابل . در خواندن، و و بود. 🍃🌷🍃 در و بود. حالا که 30 از زمان ، هنوز و از می‌کنند. 🍃🌷🍃 ، و   باعث می‌شود ما هم بیشتر به   پی ببریم. برای بود. 😭 🍃🌷🍃 با توجه به و که داشتند، با وجود از 😭خیلی از بوده‌اند که را . 🍃🌷🍃
وقتی را در بستری می‌کردم، احساس می‌کردم حالش خوب نیست و اشکم جاری شد اما می‌گفت: «نگران چی هستی؟😭😭 🍃🌷🍃 من حالم خوب می‌شه و دو سه روز دیگر از بیمارستان مرخص میشم.» اما همانجا به رسید و ما را خود کرد.😭😭 🍃🌷🍃 بود که بر اثر به به رسید😭. روز قبل از آن را کرده بود که به دلیل روده،اورژانسی به اتاق عمل رفته بود. 🍃🌷🍃 قبل از بیمار بود اما از او شد و بعد از چند روز هم با ظهور اولیه در ،تست کرونا از او گرفته شد که بود.😭😭 🍃🌷🍃 کامل یک و بود که برای از نمی‌کرد.😭 🍃🌷🍃
قارلقی سال از بود و سال ۶۷ شد. ما خیلی به می‌رفتیم و اتفاقاً هم در همان جایی که خیلی داشت شدند.😭 🍃🌷🍃 {{یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷}} 🍃🌷🍃 یک عمر بود، ماند و همین هم باعث شد تا بخیر شود.😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از پسر آقا مجتبی: ما سه فرزند هستیم،  من و دوخواهرم. «روزی که خبر دادند کار جور نشده و نمی‌تواند برود ایشان را آن‌قدر ندیده بودم.😭 🍃🌷🍃 بعد به بالکن خانه رفت و همان‌جا مشغول شد، نمی‌دانم چه به 🤍گفت که روز بعد تماس گرفتند و گفتند برای بلیت گرفته‌ایم و باید رهسپار شود.»😭 🍃🌷🍃 پس از 28# روز در و مستشاری وقتی خبر می‌رسد که داعشی‌ها قصد منفجر کردن سد را دارند 🍃🌷🍃 به همراه فاضل برای به اوضاع رهسپار می‌شود که روی انفجاری دشمن می‌رود و به می‌رسد.😭😭 🍃🌷🍃 بهم  کرده بودند که از ، عاشورا را در شون کنم.😭😭 🍃🌷🍃