eitaa logo
این عماریون
351 دنبال‌کننده
220.8هزار عکس
59.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 | اینجا آب نیست؟‏ 🔸‌‏ ، دختر امام روایت می‌کند: ‌‏امام زیادی برای همسرشان قائل بودند، اگر بگویم در طول ۶۰ سال‌‎ ‌‏زندگی، زودتر از خانم، دست‌شان توی سفره نرفت، دروغ نگفته‌ام.‌‎ 🔹در طول زندگی مشترک‌شان،‎ ‌‏هیچ‌وقت از خانم حتی یک لیوان آب نخواستند. همیشه خودشان اقدام می‌کردند و اگر‌‎ ‌‏هم در شرایطی بودند که نمی‌توانستند، می‌گفتند: «آب اینجا نیست؟» ولی هیچ‌وقت‌‎ ‌‏نمی‌گفتند آب به من بدهید. حتی از ما که دخترهایشان بودیم نیز درخواست نمی‌کردند. 📝 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد۱، صفحه ۶۹
🍃 | سواد مردم، تسکین امام 🔸فاطمه طباطبایی روایت می‌کند: ‌‏وقتی امام در قم بودند دستور تشکیل نهضت سوادآموزی را دادند. من هم در مدرسه‌ای‌‎ ‌‏یک کلاس درس داشتم که تعداد زیادی از خانم‌ها در آن ثبت نام کرده بودند. اتفاقاً در‌‎ ‌‌‏همان زمان، امام ناراحتی قلبی اولیه پیدا کردند. 🔹مواقعی که نزد ایشان می‌رفتم یکی از‌‎ ‌‏مسائلی که همیشه خوشحال‌شان می‌کرد و می‌خواستند که در آن رابطه برای‌شان صحبت‌‎ ‌‏کنم، همین کار سوادآموزی بود. 🔸وقتی از برنامه‌های کلاس می‌گفتم خوشحال می‌شدند و‌‎ ‌‏چهره‌شان باز می‌شد. این مسأله باعث می‌شد که من این مدل حرف‌هایم را برای شادی بیشتر امام‌‎ ‌‏تکرار کنم. 📝روزنامه اطلاعات، ۱۴ خرداد ۱۳۶۹‌‏
🌷شهید عبدالمهدی کاظمی🌷 تاریخ تولد : ۱۳۶۳/۱۱/۱۴ محل تولد : خمینی‌شهر - جوی آباد تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ محل شهادت : دمشق - سوریه وضعیت تاهل : متاهل تعداد فرزندان : دو دختر به نام‌های فاطمه و ریحانه محل مزار : گلزار شهدای اصفهان همسر شهید: یک روز بعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آن‌جا عبدالمهدی به من گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.» تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواسته‌ی آیت‌الله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی به آن اشاره می‌کند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی ابتدا فرهاد بود. آیت‌الله بهجت از او می‌خواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب می‌کند.» انقلاب جمهوری اسلامی ایران معجزه قرن است و الگوئی است برای استقامت پس حفظ این انقلاب از اوجب واجبات است و به همه شما خواهران وبرادران عزیز توصیه و سفارش می‌کنم که انقلاب را دوست داشته باشید و برای حفظ آن تا پای جان بکوشید که ان شااله این انقلاب به انقلاب حضرت حجت ابن الحسن (عج) وصل خواهد شود.
🍃 | همسان با مردم 🔹آقای تیموری روایت می‌کند: شبی که توطئه کودتای نوژه کشف و خنثی شد همۀ مقامات وقت به جماران آمدند. ما‌‎ ‌‏همه مسلح شدیم و به کوه‌ها رفتیم. بعداً از حاج آقا انصاری شنیدیم که آن روز به امام‌‎ ‌‏گفته بودند: بیایید از اینجا برویم، امکان دارد یک هواپیما بیاید و جماران را بمباران کند.‌‎ ‌‏ولی امام گفته بودند: «مگر خون من رنگین تر از خون مردم جماران است؟» 📚 برداشت‌هایی از سیره ی امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۱۰۴
ی دیگه ای که ازش دارم اینه که : با ضد انقلاب درگیر شده بودیم. اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت : ” بی خیال ، این هم بماند یادگاری از کردستان. ” 🍃⚘🍃 اگر یک تکه استخوان را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود. رفته بودند خانه ی یکی از دوست های . همین حرف شهید شد انگیزه شان. محل را تا حدودی می دانستند. با علی محمود وند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی و فقط با چند تا بیل و کلنگ. 🍃⚘🍃 به روایت از مادر شهید : عزمش را جزم کرده بود. هر چه گفتیم : ” نرو تو دین خود را نسبت به انقلاب ادا کرده ای ”. می گفت : ” باید بروم. شهدا منتظرند. ” چند وقت بعد برگشت و زن و بچه اش را هم با خودش برد.😔 🍃⚘🍃 رفتن اندیمشک ، اهواز ، بعد هم دو کوهه ، از آنجا به اینجا. یک خانه اجاره کردند با دوستش محمود وند. چهار تا پتو انداختند کف زمین و با چند دست رختخواب و یک والر ، همین 🍃⚘🍃
ای از خواهر: فردی و بود که همواره به داشت و دیدن او به انسان می بخشید و خوف بسیار داشت. یکی از هم اطاقی هایش تعریف می کرد:''شبی با صدای گریه از خواب بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم، 2 شب بود. را دیدم که سخت مشغول گریه است. وقتی علت گریه اش را پرسیدم، در جوابم گفت: آخر نمی دانی آقای جوادی آملی امشب در قرآن خود راجع به روز و و آن چه چیزها گفتند و من برای سختی آن روز گریه می کنم.😔 🍃🌷🍃 سرانجام #شهید غلامرضا بیات هم درتاریخ  20 سال 1366# یک روز بعد از کربلای 8 در شلمچه به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید روز  ۲۷ ماه سال  ۱۳۶۶# در گلزار شهر اراک خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز    💠 شهید غلامرضا بیات💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید | امام خمینی(ره) از شجاعت آیت‌الله هنگام تهدید نظامی دشمن 🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله
ای بابا... چقدر زود میگذره... این روزنامه جوان هست که همون روز تشییع پیکر سردارسلیمانی در تهران،خاطره منو از سردار و شعری که به سفارش خودش،قرار بود بعد شهادتش براش بگم رو منتشر کرد😢 بعدش نگم چه اتفاقایی افتاد😒
💕 ✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ ‌دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند . حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری! برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرمانده‌شان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
🌴 خرمشهر، ما می آییم ⏳ ۱۰ - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ - آغاز عملیات بیت المقدس در جبهه جنوب بعد از ظهر داغ آخرین روزهای اردیبهشت ۱۳۶۱ ، قاسم محمدی فرمانده‌ گردان‌مان، نیروها را جمع کرد، نقشه‌ای را نشان‌مان داد و گفت: وظیفه‌ی گردان ما اینه که از جاده‌ی خرمشهر و شلمچه، به‌طرف غرب، مستقیم بریم توی دل عراق. پنج کیلومتر که رفتیم و دشمن رو عقب زدیم، اون‌وقت می‌ریم به‌طرف چپ و تا اون‌جا که ممکنه، خودمون رو به نیروهای دیگه می‌رسونیم. توی این عملیات، ما هیچ نیروی پشتیبانی نداریم. ما پیشمرگ یگان‌های دیگه هستیم. ما باید همه‌ی حواس دشمن رو به اون نقطه جلب کنیم. معلوم هم نیست که هیچ‌کدوم از ما برگرده. چهار طرف ما، نیروهای دشمن قرار می‌گیرند؛ حتی پشت‌سر ما. از نیروی کمکی و مهمات و تدارکات و چیزهای دیگه هم خبری نیست. حتی آمبولانس برای بردن مجروح‌ها نمی‌تونه بیاد جلو. حالا دیگه حساب کار رو بکنید. من این ماموریت رو داوطلبانه از تیپ قبول کرده‌ام، چون شماها رو خوب شناخته‌ام و با روحیه‌ی همه‌تون آشنا شده‌ام و می‌دونم براتون هیچ مسئله‌ای نیست. سوالات بچه‌ها شروع شد: - حتما باید گردان ما پیشمرگ بشه؟ - یعنی ما نمی‌تونیم توی گرفتن خرمشهر شرکت کنیم؟ - یعنی فقط همین راه مونده؟ با یک صلوات متفرق شدیم و به چادرها رفتیم. حال بچه‌ها خیلی تغییر کرد. مهربان که بودند، مهربان‌تر شدند. بچه‌های گردان‌های دیگر یک‌جور دیگری نگاه‌مان می‌کردند. برخورد‌شان خیلی گرم و باحال شده بود. روز بعد که قاسم محمدی جمع‌مان کرد، کسی خیال سوال کردن نداشت، چرا که هرچه بود، روز قبل شنیده بودیم. آرام به سیمای استخوانی او نگاهی انداختم. با لهجه‌ی اصفهانی بسم ‌الله گفت و شروع کرد به حرف زدن: برادرا، مطلبی هست که باید به اطلاع‌تون برسونم. اون نقشه‌ای رو که دیروز نشون‌تون دادم و اون کاری که گفتم، منتفی شد. آه از نهاد همه بلند شد. ادامه داد: اون نقشه به خاطر این بود که ما اطلاع دقیقی از مواضع دشمن نداشتیم، اما یکی از فرماندهان عراقی که چند روز پیش اسیر شده، وضعیت تمام مناطق‌شون رو برای ما روشن کرد و حالا خوب می‌دونیم دشمن چه موانعی داره و کجا چه تعداد نیرو گذاشته. اون فرمانده‌ عراقی گفته: من همه‌ی اینا رو به‌تون می‌گم، چون می‌دونم شماها نمی‌تونید خرمشهر رو بگیرید. توی اون‌جا بیش‌تر از سی هزارتا سرباز تا دندان مسلح عراقی نشسته. جریان کار به این صورت شده که ما از طرف شمال، به‌سمت خرمشهر پیش می‌ریم. نزدیک شهر، از میدان مین که رد شدیم، می‌رسیم به خونه‌های سازمانی. به احتمال زیاد، اون‌جا جنگ چریکی و خونه به خونه پیش می‌آد. یه چیز تا یادم نرفته بگم، قبل از خونه‌های سازمانی یه خاکریز دوجداره هست که وسط یه جاده‌ی خاکی‌یه. اون خاکریز خط پدافندی ماست. هیچ‌کس حق نداره بره اون طرف‌تر. ما می‌ریم با دشمن درگیر می‌شیم، ولی خط‌مون خاکریزه. قراره خرمشهر سه چهار روز توی محاصره‌ی سنگین باشه. هواپیماها هم از بالا بمبارونش کنند تا دشمن تحت‌فشار قرار بگیره و چه‌بسا فکر کنه ما نمی‌تونیم اون‌جا رو بگیریم. به همین خاطر نیروهاش رو اون‌جا متمرکز کنه. روز سوم ما باید بریم جاده‌ی خرمشهر - بصره رو بگیریم و با اومدن تیپ محمد رسول‌‌الله (ص) بریم طرف بصره و ان‌شاءالله به لطف خدا اون‌جا رو فتح کنیم. فقط توصیه‌هایی رو که روز اول عملیات کردم، فراموش نکنید ‌ها! ✍️نقل ☝️☝️ از عملیات بیت المقدس - برگرفته از کتاب: "خرمشهر آزاد شد" نوشته: حمید داودآبادی. نشر یا زهرا (س) ------------------------------------------- 📡 کانال "دفاع مقدس" (ایتا، روبیکا،تلگرام، واتساپ) اینجا بیت شهداست☝️☝️ 🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است
دفاع مقدس،  سید علی خرازانی 🍃🌷🍃 درتاریخ    ۱۳۴۷/۲/۲۰#  در شهر تهران در خانواده ای متدین ومذهبی و زحمت کش متولد شد. پدر ایشان ،آقا سیدحسین، خوار و بار فروش بودند ، تاپایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. 🍃🌷🍃 به عنوان در حضور داشت و و پنجم مهر ۱۳۶۵#، در دزفول به رسید. 🍃🌷🍃 به روایت از یکی از دوستان : در سال های دوم و سوم راهنمایی (1359-1361) یکی از و ترین هایم ( سیدعلی ) بود. 🍃🌷🍃 دوران بسیار داشتنی و آمیزی داشتیم این ارتباط علیرغم جدایی در دوران دبیرستان ادامه یافت و به بهانه های مختلف دیدار تازه می کردیم منزل ما ابتدای خانی آباد نو  و منزل کوچه 60 بود. 🍃🌷🍃 گذشت زمان باز هم ما را از هم جدا نمی کرد تا این که پای بسیاری از و را به باز کرد و البته بیشتر از من پای بود. 🍃🌷🍃 تا این که 12 65# باز هم با هم گرفتیم که به بریم دوست داشت به عمار لشکر 27 بره و من هم دوست داشتم یا با هم باشیم یا در حمزه باشم. 🍃🌷🍃
🔴 | شدیدترین حمله به ♦️در قضیه یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف می‌زند مواظب باشد علیه آمریکا حرف نزد و امروز علیه آمریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: ((رئیس جمهور آمریکا بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است امروز تمام گرفتاریهاي ما از آمریکا است)) و شدیدترین حمله را به آمریکا کردند. 📚به نقل از: حجۀالاسلام و المسلمین سید حمید
اونجایه رفیقی پیداکردکه عجیب بوی خداوبهشت رومیداد... عطایی(ابوعلی)🥀 ‍ ای به نقل ازشهیدمرتضی عطایی🥀 بردن گوشی ودوربین توی حرم حضرت زینب سلام الله علیها🥀مطلقا ممنوعه❌ ولی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها🥀 مانعی نداره... گاهاروشیطنت وهمچنین گرفتن عکس ازرفقا گوشی رومیبردم داخل بعدکه بچه هاگوشی رومیدیدن،تعجب میکردن که چطوری ازبازرسیهاردشده... شهید صدرزاده🥀 ازسوریه که زنگ میزد تاکیدمیکرد که فاطمه جان قرآن روحفظ کنه که الان حافظ 4جزء قرآنه. باخودش قرارگذاشته بود که هروقت ازیادشهدا🥀غافل شد روزه بگیرد. وبه دوستانش هم گفته بود هروقت ازیادشهدا🥀غافل شدیدخودرا تنبیه کنید..
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 اي كه نشان مي دهد كه هاشمي از نوجواني گماشته و جاسوس انگليسي ها بوده است. سال 79 از تهران به سمت .... در حركت بوديم با خانمم رفته بوديم تهران مدركم را بگيرم. عصر يك روز زمستاني بود يك پيكان قراضه داشتم ترسيدم يك راست بروم .... زيرا هوا خيلي بد بود و خيلي هم خسته. يكي از اقوام خانه اي در قم داشت كه به يك كشاورز همداني اجاره داده بود. به خانمم گفت زنگ بزن ببين امشب مي توانيم برويم قم مزاحم مردم بشويم البته ناچارا . خلاصه چندتا زنگ رد وبدل شد و رفتيم خانه مستاجر يكي از اقوام . تقريبا ساعت 19 رسيديم انجا اسم اين كشاورز اقاي بلوري بود و يك بار كشاورز نمونه شده بود البته من تا آن شب هيچ اشنايي با او نداشتم. انشب اقاي بلوري چند تا مهمان داشتند كه از هر دري سخن مي گفتند. از جمله خاطرهاي گفت كه چشمان من نزديك بود از حدقه در آيد. او گفت كه يك بار كه كشاورز نمونه شده بوده است، دوستان در خواست يك مهماني در باغ كرد ند كه من موافقت كردم انها با خودشان پير مردي را آورده بودند كه مجلس گردان بود و در راه انداختن سور وسات خبره بود. پيرمرد با مزه و جالبي بود . ايشان در آن روز از قديما و قسمت هاي از زندگيش را براي ما تعريف كرد. از جمله اين خاطره بود: من در خانواده اي بدنيا آمدم كه پدر و مادرم نوكر خان قم بودند(البته اقاي بلوري نام ان خان را نگفت ولي من بعدا تحقيق كردم و متوجه شدم كه بوده است) من در خانه خان بدنيا آمدم زيرا پدر و مادرم هم همانجا در خانه انها زندگي مي كردند. كار خدا خود خان بچه دار نمي شد.زن خان چون بچه اي نداشت هميشه من را در خانه اعياني خود مي برد وجای خالی فرزند را با من پر می کرد.من در واقع هم نوكر آنها بودم همه بچه آنها. من از تمام جيك وپيك آنها با خبر بودم حتي در خصوصي ترين مجالس انها حضور داشتم.و به دليل نزديكي با آنها خدايش آنها هم با من مهربان بودند. يك بار خان به من گفت : فردا برو بهترين ميوه و ترياك و سور وسات را تهيه كن مهمان مهمي داريم. فردا مثل همیشه خیلی زود رسید. صبح يك ماشين در خانه خان امد كه از آن يك مرد مسن چشم آبي و بور و يك طلبه پياده شد. من آنها را نمي شناختم. خان از انها استقبال گرمي كرد و انها را به شاهنيشين خانه برد سپس به من گفت تو برو و اين در را كه بستي در بعدي راهم ببند و تا صدايت نكرده ام اين جا نيا و كسي را هم راه نده. من خيلي بهم بر خورد زيرا من در خصوصي ترين مجلس هاي خان حضور داشتم و همين امر حس فضولي و کنجکاوی من را تندتر كرد.خلاصه انها رفتند وان روز مثل همیشه مجبور بود برود. بعد از آن من چندين بار از خان پرسيدم كه آنها كه بودند ولي خان جواب نمي داد و چند بار هم با عصايش به كمر من زد و كفت اين فضولي ها به تو نيامد سياسي شده اي. ولي من ول كن نبودم. زيرا من رویم توي روي خان باز بود و به نوعي مثل پسرش بودم.در نهايت خان تسليم شد و گفت به تو مي گويم ولي بدان اين راز را اكر به كسي بگوي كشته خواهي شد. آن مرد بور سفير انگليس در ايران بود و آن طلبه همراهش اسمش اكبر هاشمي بود.کارهای خدا در ادامه گفت:سفير انگليس به من گفت اين جوان گماشته ونفوذی ماست و چون ارتباط او با ما بصورت حضور در سفارت انگلیس موجب لو رفتن او مي شود از اين به بعد او پيش تو مي ايد و هرچه از پول و زمين خواست به او بده.و اخبار ایشان را به اطلاع ما برسان من اين را كه شنيدم از تعجب شاخ در آوردم . آيا يكي از مهمترين مسئولان ما جاسوس است؟ گذشت زمان نشان داد او چندان بي راه نگفته. بعدا تحقيق كردم و متوجه شدم كه آن خان كه بچه دار نمي شده چه كسي بوده است. و اين همه زمين را هاشمي از كجا اورده است. سيد ابولفضل توليت ان شخص مي باشد.
راديو دفاع مقدس_5920042299282162114.mp3
2.88M
🔈 بشنوید | رهبر معظم انقلاب از روز ۳۱ شهریور ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی ☑️ در کلیپ صوتی «روایت حماسه؛ آغاز دفاع» https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
امام خامنه ای(مد): نسل کنونی باید از واقعیت و‌حقایق دوران دفاع مقدس آکاه شود. در راستای تحقق امریه مقام‌معظم رهبری، اداره کل حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس و سازمان پیشکسوتان جهاد و مقاومت ، اقدام به برگزاری سومین جشنواره با هدف بیان خاطرات و شناخت خانواده ها از ایثارگریها و فداکاریها و رشادتهای رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس و جهاد و مقاومت نموده‌اند تا خانواده رزمندگان، پیشکسوتان و ایثارگران می‌توانند در بخشهای مختلفی از جمله با یا یا ، آثار خود را تهیه و از تاریخ بیستم آبانماه تا تاریخ بیستم آذرماه به اداره کل حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس استان یزد ارسال نمایند مضافاً اینکه دانش آموزان می‌توانند آثار خود را ازطریق شبکه شاد ارسال کنند. لطفا در خصوص جشنواره و نحوه ارسال آثار با شماره تماس 09015210436 از طریق پیامرسان ایتاء و سروش در ارتباط باشید
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🌺 تو ظهور را درک خواهی کرد... پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!»
کتاب ابوجهاد به بیان خاطراتی اجمالی از فرد شماره دو حزب الله لبنان همون که ۲۵سال سرویس های اطلاعاتی کشورهای غربی را سال ها به دنبال خود کشانده بود. در قالب صد خاطره کوتاه میپردازد. به چند خاطره کوتاه از این کتاب  اشاره می شود . روحیه شهید عماد مغنیه🥀 آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام جوانان مومن طیردبا نوجوانان ۱۰تا۱۵ساله بودیم . یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستارا نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم نه اعتباری‌ چهار روز بعد عماد با رنگ  وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت: این هم وسایل نقاشی دیگر منتظر چه هستید؟ بعدا فهمیدیم روز را در یکی از باغ های پرتغال کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را خریده است . کار پرتغال چینی برای بچهای آن سن وسال یک روزش هم کار طاقت فرسایی بود‌. در رسانه های غربی گفته میشد تا به حال چندین بار جراحی پلاستیک انجام داده و قیافه اش را عوض کرده است و دربسیاری از عملیات تروریستی در جاهای  مختلف دنیا دست دارد‌ خودش این ها را که می شنید، خنده اش می گرفت‌. شماره ۴۴ کتاب. 🥀 از همان ابتدای کار دنبال لقمه های بزرگ بود وقتی از سازمان فتح جدا شد با دوستانی تشکیلاتی را راه اندازی کرد به نام "جهاد اسلامی" این گروه در طول دهه ۸۰ میلادی ترین و پر سر و صداترین عملیات ها را علیه نیروهای آمریکایی و اسرائیلی به راه انداخت. نمونه اش حمله به به مقر نیروهای آمریکایی و فرانسوی در بیروت بود که نتیجه اش این شدآمریکایی ها دم شان را روی کول گذاشتند و از لبنان خارج شدند.
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 📎پ ن : 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر، را گرامی می داریم. برای رهبرش نوشت: آقا جان! من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد... بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی آن روزهای سخت این حرف ها بوی جراحت می‌داد، بوی درد، بوی نای سوخته‌، بوی زخم شاهرگ... علیِ قصه‌ی ما این حرف ها را نه از گوشه‌ی امنِ احساس و شعار که وقتی عمل به تکلیف مؤمنانه کرد برای رهبرش نوشت و از او پرسید:آقاجان از من راضی هستی؟... و چهار سال بعد، بهترین پاسخ را با تشییع بر شانه های سیاهپوش از عزای فاطمیه و آرام گرفتن در قطعه شهدا گرفت... 🌷🕊
🔴 | شدیدترین حمله به ♦️در قضیه یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف می‌زند مواظب باشد علیه آمریکا حرف نزد و امروز علیه آمریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: ((رئیس جمهور آمریکا بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است امروز تمام گرفتاریهاي ما از آمریکا است)) و شدیدترین حمله را به آمریکا کردند. 📚به نقل از: حجۀالاسلام و المسلمین سید حمید
🔰 | اهل خودسازی 📝 «من شهید عزیزمان محمود کاوه را از بچگی‌اش می‌شناختم. پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگی علیه‌السلام بود که بنده آن‌جا نماز می‌خواندم و سخنرانی می‌کردم. دست این بچه را هم می‌گرفت با خودش می‌آورد. این جوان جزو عناصر کم‌نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم. حقیقتاً اهل خودسازی بود. در یکی از عملیات‌ها دستش مجروح شده بود، تهران آمد سراغ من. من دیدم دستش متورّم است. پرسیدم دستت درد می‌کند گفت که نه. بعد من اطلاع پیدا کردم، برادرهایی که آن‌جا بودند گفتند دستش شدید درد می‌کند، این همه درد را کتمان می‌کرد و نمی‌گفت. این مستحب است که انسان حتی‌المقدور درد را کتمان کند و به دیگران نگوید. یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت.» ۱۳۶۶/۰۵/۲۷ ➕ به مناسبت ۱۰ شهریورماه، سالروز شهادت شهید محمود
🔰 | اهل خودسازی 📝 «من شهید عزیزمان محمود کاوه را از بچگی‌اش می‌شناختم. پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگی علیه‌السلام بود که بنده آن‌جا نماز می‌خواندم و سخنرانی می‌کردم. دست این بچه را هم می‌گرفت با خودش می‌آورد. این جوان جزو عناصر کم‌نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم. حقیقتاً اهل خودسازی بود. در یکی از عملیات‌ها دستش مجروح شده بود، تهران آمد سراغ من. من دیدم دستش متورّم است. پرسیدم دستت درد می‌کند گفت که نه. بعد من اطلاع پیدا کردم، برادرهایی که آن‌جا بودند گفتند دستش شدید درد می‌کند، این همه درد را کتمان می‌کرد و نمی‌گفت. این مستحب است که انسان حتی‌المقدور درد را کتمان کند و به دیگران نگوید. یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت.» ۱۳۶۶/۰۵/۲۷ ➕ به مناسبت ۱۰ شهریورماه، سالروز شهادت شهید محمود
🔰 | خاطره حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ۱۷ شهریور ۵۷ 📝 «من از روز هفدهم شهریور سال ۱۳۵۷ خاطره‌ای در ذهن دارم. قبل از آن که این حادثه خون‌بار در تهران اتّفاق بیفتد، سیاست رژیم ستمشاهی به دنبال این بود که مبارزان و به تبع آن ملت ایران را، به تندرو و کندرو، افراطی و معتدل تقسیم کند. این، نکته خیلی قابل توجّهی است که امروز مثل آیینه‌ای، همه عبرتها را به ما درس میدهد. کسی که روزنامه‌های آن وقت و اظهارات مسؤولان را مطالعه میکرد، میفهمید که اینها میخواهند کسانی را که در مقابل آنها هستند و مبارزه میکنند، از هم جدا کنند. عدّه‌ای را که طرفداران و علاقه‌مندان مخلص امام بودند و راه امام را علناً اظهار میکردند، به عنوان و افراطی و متعصّب معرفی میکردند. در مقابل اینها هم، بعضی از کسانی را که علاقه‌مند به مبارزه بودند، ولی خیلی جدّی در آن راه نبودند، یا جدّی بودند، ولی دستگاه آن‌طور خیال میکرد اینها جدیّتی ندارند، به عنوان افرادی که معتدلند و با اینها میشود مذاکره و صحبت کرد، معرفی میکردند. 🔸من در آن روز این احساس خطر را کردم. آن زمان من در جیرفت تبعید بودم. شاید روز چهاردهم یا پانزدهم شهریور بود. به یکی از آقایان معروف که در قم بود، نامه‌ای نوشتم و این سیاست رژیم را برای آن آقا تشریح کردم و گفتم اینها با این تدبیرِ خباثت‌آمیز میخواهند بهانه‌ای برای سختگیری بر مخلصان و عشّاق امام بزرگوار به دست آورند و شما را بدون این‌که خودتان بخواهید، در مقابل آنها قرار دهند. این نامه را نوشته بودم؛ اما هنوز نفرستاده بودم. روز شنبه هجدهم شهریور بود که رادیو و روزنامه‌ها، خبر کشتار را پخش کردند. فردای آن روز، ما در جیرفت از این قضیه مطّلع شدیم. من برداشتم در حاشیه آن نامه برای آن آقا نوشتم که: «باش تا صبح دولتش بدمد، کاین هنوز از نتایج سحر است». آن نامه را به وسیله مسافر، برای آن آقای محترم فرستادم. آنها شروع کردند سختگیریها را علیه مبارزان و حقیقی راه انداختن که نمونه‌اش کشتار هفدهم شهریور بود.» ۱۳۷۶/۰۶/۱۹
🔰 | خاطره حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ۱۷ شهریور ۵۷ 📝 «من از روز هفدهم شهریور سال ۱۳۵۷ خاطره‌ای در ذهن دارم. قبل از آن که این حادثه خون‌بار در تهران اتّفاق بیفتد، سیاست رژیم ستمشاهی به دنبال این بود که مبارزان و به تبع آن ملت ایران را، به تندرو و کندرو، افراطی و معتدل تقسیم کند. این، نکته خیلی قابل توجّهی است که امروز مثل آیینه‌ای، همه عبرتها را به ما درس میدهد. کسی که روزنامه‌های آن وقت و اظهارات مسؤولان را مطالعه میکرد، میفهمید که اینها میخواهند کسانی را که در مقابل آنها هستند و مبارزه میکنند، از هم جدا کنند. عدّه‌ای را که طرفداران و علاقه‌مندان مخلص امام بودند و راه امام را علناً اظهار میکردند، به عنوان و افراطی و متعصّب معرفی میکردند. در مقابل اینها هم، بعضی از کسانی را که علاقه‌مند به مبارزه بودند، ولی خیلی جدّی در آن راه نبودند، یا جدّی بودند، ولی دستگاه آن‌طور خیال میکرد اینها جدیّتی ندارند، به عنوان افرادی که معتدلند و با اینها میشود مذاکره و صحبت کرد، معرفی میکردند. 🔸من در آن روز این احساس خطر را کردم. آن زمان من در جیرفت تبعید بودم. شاید روز چهاردهم یا پانزدهم شهریور بود. به یکی از آقایان معروف که در قم بود، نامه‌ای نوشتم و این سیاست رژیم را برای آن آقا تشریح کردم و گفتم اینها با این تدبیرِ خباثت‌آمیز میخواهند بهانه‌ای برای سختگیری بر مخلصان و عشّاق امام بزرگوار به دست آورند و شما را بدون این‌که خودتان بخواهید، در مقابل آنها قرار دهند. این نامه را نوشته بودم؛ اما هنوز نفرستاده بودم. روز شنبه هجدهم شهریور بود که رادیو و روزنامه‌ها، خبر کشتار را پخش کردند. فردای آن روز، ما در جیرفت از این قضیه مطّلع شدیم. من برداشتم در حاشیه آن نامه برای آن آقا نوشتم که: «باش تا صبح دولتش بدمد، کاین هنوز از نتایج سحر است». آن نامه را به وسیله مسافر، برای آن آقای محترم فرستادم. آنها شروع کردند سختگیریها را علیه مبارزان و حقیقی راه انداختن که نمونه‌اش کشتار هفدهم شهریور بود.» ۱۳۷۶/۰۶/۱۹
🔰 | روایت آیت‌الله خامنه‌ای از روز اول مدرسه 📝 «روز اوّلی که ما را به بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچه‌ها بازی میکردند، ما هم بازی میکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود - باز به چشم آن وقتِ کودکی من - و عدّه بچه‌های کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که فکر میکنم، شاید سی نفر، چهل نفر، بچه‌های بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقی بود... مدیر دبستان ما آقای «تدّین» بود... من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی با او داشتم. مشهد که میرفتم به دیدن ما می‌آمد... عدّه‌ای از معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلی از معلّمین را دورادور میشناختم.» ۱۳۷۶/۱۱/۱۴ + به مناسبت آغاز سال تحصیلیِ جدید