کنارهم
از دور به جمعشون نگاه کردم. ناخنهای لاک زده و کاشته، شلوارهای کوتاه و مانتوهای جلوبازشون بدجوری توی چشم بود.
شرایط طوری بود که اگر هم بهشون تذکر میدادم فایدهای نداشت و بدتر موضع میگرفتن و شاید هم باعث درگیری میشد تصمیم دیگهای گرفتم؛ جلو رفتم لبخند زدم و گفتم:«اجازه هست؟»
لبخند زورکی روی لبانشون نشست به هم نگاهی کردن و جا باز کردن. کنارشون نشستم و سر صحبت رو باز کردم:«شما خیلی وقته گلپسراتون رو اینجا میارید؟ از استاد راضی هستید؟»
اون روز فهمیدم اونها هم تازه پسراشون رو به این کلاس آوردن البته حرفهای دیگهای هم بینمون رد و بدل شد.
جلسهی بعد خودشون قبل اینکه من چیزی بگم برام جا باز کردن. جلسات بعد هم.
کم کم به هم نزدیکتر شدیم.
تا اینکه یه روز قرار شد پسرا هرچیزی که سرکلاس یاد گرفتن به مادرا یاد بدن و یه روز شاد توی باشگاه داشته باشیم.
ماهم که از خدا خواسته، روز خوبی بود مادرا دنبال بچهها میدویدن و بچهها با شوق به مادرا ورزش و نرمش میدادن، جالبتر اینکه از ما میخواستن حرکات ورزشی سختی رو هم که یاد گرفتن انجام بدیم. صدای خنده مادرا و پسرا که باشگاه رو در اختیارشون گذاشته بودن همه جا رو پر کرده بود.
بعد از اون روز بامزه و پرخاطره دوباره دور هم جمع شدیم.
یکی از مادرا میگفت:«همیشه از خانومای محجبه فراری بودم، حس میکردم خشکن، بیاحساس و افسردهان اما تو نظر منو کلا عوض کردی»
اون یکی میگفت:«خیلی خوبه که هم محجبهای هم فعال و سرحال»
حتی اون روز ازم چندتا سوال احکام پرسیدن!(البته خودمم بلد نبودم از استاد بزرگواری پرسیدم و بعد جواب دادم)
حالا گاهی با خیال راحت و از موضع دوستی دلسوز میتونم بهشون تذکر بدم. گاهی لازمه کنار هم باشیم نه روبهروی هم.
#باران
#ارسالی #خاطره
♦✿
@amershavim ✿♦