‌این داستان: اتحاد علیه فاز کوسه وارد واگن خانم‌ها شدم دیدم یک پسر با موهای سیخ روی صندلی کنار دخترها نشسته یک تیشرت سفید به تن داشت که روی آن تصویر پسری را می‌دیدم با چشمهای بسته در حال بیرون دادن دود سیگارش، با یک شلوار مشکی تنگ و مسخره و کفش‌های سفید و مشکی، و یک پیرزن هم سر پا ایستاده به پسر اعتراض می‌کند که اینجا واگن خانم‌هاست تو باید پیاده شوی و واگن بعدی سوار شوی پیرزن که موهای برفی‌اش از زیر روسری سرک می‌کشیدند به سختی سر پا ایستاده بود و از وقتی درب قطار بسته شد با هر تکان به سمتی متمایل می‌شد پسر با تندی به پیرزن گفت : ساکت میشی یا نه! ببر ویزویزتو...اَهههه .. با چشمهای سرخ و خمار با دید زدن دخترهای هفت قلم بزک کرده مشغول شد پیرزن استغفراللهی گفت که پسر دوباره نگاه خشمگینی به او انداخت می‌خواست بلند شود و دعوا راه بیاندازد یک دختر جوان جلو آمد و به او فرصت نداد دختر با موهای رنگ کرده و شال دور گردن و یک مانتو شلوار گشاد که بیشتر به بلوز شلوار می‌مانست رو به پسر کرد : _ اوی! واسه این مادر فاز کوسه برندارا! یا گم میشی میری واگن بعدی سوار میشی یا هممون میریزیم سرت و وقتی برسیم میدیمت دست پلیس به جرم مزاحمت! فهمیدی؟ بقیه هم با تنفر به پسر نگاه می‌کردند پسر با بهت گفت : مثلا میخوای بگی چه مزاحمتی واست داشتم؟ _ کور کردن خودت و آزار دادن ما همان موقع قطار به ایستگاه بعدی رسید در باز شد و دختر به او اشاره کرد: _ یالله بدو بقیه هم هر کس به بیانی همان را گفت یکی گفت بفرمایید آقا ! مزاحم نشید، یکی گفت : فرهنگ شهرنشینی نداره یکی گفت گم شو پایین، یکی گفت: هیزِ بدبخت ... پسر پیاده شد و پیرزن نشست داشتم به این فکر میکردم که آن دختر تا امربه‌معروفش را و نهی‌ازمنکرش را به تاثیر نرساند دست برنداشت واقعا اگر ما هم مثل او غیرت به خرج می‌دادیم و آنطور که او شایسته محبت است با محبت به او تذکر می‌دادیم آیا هنوز هم اینطور لباس می‌پوشید؟! وقتی می‌خواست پیاده شود آهسته به او گفتم: _نهی از منکرت قبول باشه، حجابتم درست کنی عالی میشه و دستم را به حالت قلب به او نشان دادم... بُهتش را دیدم و کمی بعد لبخندش را درب قطار بسته شد و پیرزن تسبیحش را توی دستش جابجا کرد... ‌