به نام خدا قصه خرگوش کوچولو🐰 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود در جنگلی بزرگ حیوانات مختلفی زندگی می کردند در خانواده خرگوشها یک خرگوش کوچولو تازه به دنیا اومده بود بعد از یک مدت که خرگوش کوچولو کمی بزرگتر شده بود فکر می‌کرد خیلی بدن کوچیکی داره اما نمی دانست که دیگر حیوانات سن بیشتر و تفاوتهایی با خرگوشها دارند. او فکر می کرد که حتماً غذای آنها مقوی تر است و با خود گفت: من از این به بعد هویج ،کاهو و غذاهایی که دیگر خرگوش ها میخورند را نمیخورم. خرگوش کوچولو اول از همه رفت پیش آقا پلنگ از او خواهش کرد که به او کمی گوشت بدهد آقا پلنگ از او پرسید:گوشت را برای چه می خواهی؟ خرگوش کوچولو گفت: می خوام گوشت بخورم تا همانند شما بزرگ و قوی شوم،بنابر این کمی از غذای آقا پلنگ که گوشت بود رو خورد و به همین ترتیب پیش بقیه حیوانات رفت و کمی از غذای آنها را نیز خورد. چند ساعت بعد خرگوش کوچولو دل درد و دل پیچه شدیدی گرفت او را پیش دکترجغده بردند، آقا جغده از خرگوش کوچولو پرسید: برای ناهار چی خوردی خرگوش کوچولو گفت: من برای ناهار گوشت خوردم آقا جغده با تعجب گفت: این که غذای تو نیست! چرا خوردی؟ خرگوش کوچولو گفت: می خواستم غذای مقوی بخورم تا بدنی بزرگ و قوی داشته باشم. آقا جغده گفت: تو باید غذای خودت را بخوری، هر حیوانی باید غذای مخصوص خودش را بخورد تا مریض نشود ، خرگوش کوچولو دیگر قول داد که همیشه غذای خودش یعنی غذایی که خرگوش ها می خورند را بخورد. خرگوش کوچولوبه حرفهای آقای دکتر گوش داد تا دیگر دل درد نگیرد. ما آدم ها هم باید غذاهای خوب بخوریم که مریض نشویم و به حرف مامان بابا و دکترها گوش دهیم. 🍃نویسنده :مریم عادل زاده 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @amorohani