#قصه_کودکانه
جیکو، از قفس آزاد میشود
کایلو دوست داشت جیکو را خوشحال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمیخواست او، از پیشاش برود.
یک روز که کایلو، مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمیزند. کایلو خیلی غمگین شد، ولی نمیدانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو، با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کردهای. نمیذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه و باغها زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.»
کایلو، از حرفهای جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام میداد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرندههای دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوشحالی گفت: «جیکوجان، یه فکری کردم که هم تو خوشحال باشی، هم من تنها نباشم.»
جیکو، با تعجب، به کایلو نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها میکنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. اینطوری، نه تو تنهایی، نه من.»
جیکو خوشحال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو، قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو پرید تا عصر، دوباره بازگردد.
به نظرت، جای پرندهها، توی قفسه؟
🍃🌸🌼🍃🌸
@amorohani