💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
💠
#داستان_مهدوی
🌷ناگاه صدایی شنیدم که به اسم مرا صدا میزد🌷
....قسمت اول.....
🍃 اسماعیل خان نوایی نقل کرد: مادری داشتم که در کمالات و حالات معنوی از اکثر زنان این زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طاعات و عبادات بدنی صرف میکرد، گناه و معصیتی مرتکب نمیشد و از زنهای صالحه عصر خود محسوب میشد و بلکه کمنظیر بود. مادربزرگم (والده او) نیز زنی صالحه بود و از نظر مالی وضعیّت خوبی داشت به حدی که مستطیع شد و عازم حج بیت اللّه الحرام گردید و مادرِ مرا هم با این که در اول تکلیف یعنی ده ساله بود از ثروت خودش مستطیع کرد و با خود برد و به سلامتی از حج مراجعت کردند.
🍃 مادرم میگفت: پس از ورود به میقات و احرام عمره تمتّع و داخل شدن به مکه معظّمه، وقت طواف تنگ شد، طوری که اگر تأخیری صورت میگرفت وقوف اختیاری عرفه از دست میرفت و به وقوف اضطراری تبدیل میشد، به همین جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعی صفا و مروه را تمام کنند. از طرفی تعداد آنها در آن سال از سالهای دیگر بیشتر بود؛ لذا والده و من و جمعی از زنان همسفر، راهنمایی برای آموزش حج گرفتیم و با عجله تمام به قصد طواف و سعی خارج شدیم، با حالتی که از اضطراب گویا قیامت برپا شده است؛ همان طوری که خداوند تعالی بعضی از حالات آن روز را فرموده: «یَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَتْ».
(در آن روز، مادر، بچه شیرخواره خود را فراموش میکند).
🍃وقتی والده و دیگر همراهان مشغول انجام وظائف خود بودند، به کلی مرا فراموش کردند. در اثنای راه ناگاه متوجه شدم که با مادر و بقیّه همراهان نیستم و از آنها جدا شدهام. هر قدر دویدم و فریاد زدم، کسی از آنها را پیدا نکردم و مردم هم چون به کار خود مشغول بودند به هیچ وجه به من اعتنایی نداشتند.
🍃ازدحام جمعیت مانع از حرکت و جست و جو میشد. از طرفی چون همه یک شکل لباس پوشیده بودند، نمیتوانستم از این طریق هم به جایی برسم. راه را نمیدانستم و کیفیت اعمال را هم بدون راهنما نیاموخته بودم و تصور میکردم که ترک طواف در آن وقت، باعث فوت کل حج در آن سال میشود و باید این مسیر پر خطر و پر زحمت را دوباره طی کنم و یا تا سال آینده در آنجا بمانم. به هر حال نزدیک بود عقل از سرم برود و نفس در گلویم حبس شود و بمیرم.
🍃بالأخره چون دیدم فریاد و گریه فائدهای ندارد خودم را از مسیر عبور مردم به کناری رساندم تا لااقل از فشار حجاج محفوظ بمانم و در گوشهای مأیوس و ناامید توقف کردم. در آنجا به انوار مقدسه و ارواح معصومین علیهمالسّلام متوسل شدم و عرض میکردم: یا صاحب الزمان علیهالسّلام ادرکنی. و سر را بر زانو نهادم. ناگاه بعد از توسل به امام عصر علیهالسّلام و سر بر زانو گذاشتن، صدایی شنیدم که کسی مرا به اسم خودم میخواند....
👈 ادامه دارد....
┏━━━🍃━━━┓
⠀
@amtewi
┗━━━🍃━━━┛
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼