کانال ܫࡎـــܝ‌ ࡈ߭ߊߺـــܣࡐ‌ܝ‌
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_مهدوی 🌷سفر نجات بخش🌷 🔰قسمت سوم 🍁 ... از شدت سرما قدرت نگه داشت
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌷سفر نجات بخش🌷 🔰 قسمت چهارم 🔹... کاپوت را که پایین زد، آمد سمت من، از همان پایین رو به من کرد و گفت: « ان‌شاءالله دیگر مشکلی پیدا نمی‌کنید اگر کاری ندارید من باید بروم». قیافهٔ حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم: «من الان می‌روم جلوتر می‌مانم در برف‌ها، راه هم که بسته شده». آن قدر زیبا و مهربان صحبت می‌کرد که دلم نمی‌آمد از او جدا شوم. «ماشین شما کجاست؟ می‌خواهید کمکتان کنم». «خیلی ممنون، نیازی به کمک نیست». تصمیم گرفتم مقداری پول به ایشان بدهم: «پس اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم». تبسمی زد: «ما برای پول کاری را انجام نمی‌دهیم». 🔹 با خودم گفتم عجب آدمی است، نه کمک می‌خواهد، نه پول قبول می‌کند، این طور که نمی‌شود این آقا، جان مرا نجات داده است. با لحن جدی‌تر گفتم: «آخر این طور که نمی‌شود، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید از طرفی هم خودتان، مهارت کافی دارید، اصلاً من از اینجا حرکت نمی‌کنم تا خدمتی به شما بکنم چون من رانندهٔ جوانمردی هستم که باید زحمت شما را جبران کنم.» با همان تبسم شیرینش گفت: «فرق رانندهٔ جوانمرد با نامرد چیست؟» از سؤالش جا خوردم، روی صندلی ماشین جا به جا شدم و گفتم: «خودت راننده‌ای، بهتر می‌دانی، اگر کسی خدمتی به شوفر نامرد بکند، او نادیده می‌گیرد و می‌گوید وظیفه‌اش بود ولی شوفر جوانمرد، تا آن خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمی‌شود». 🔹با حالت مطمئنی گفت: «حالا که اصرار داری خدمتی به ما بکنی آن قولی که دادی عمل کن، که همین خدمت به ماست». تعجب کردم «کدام قول؟» «یکی این که از گناه فاصله بگیری و دوم این که نمازت را اول وقت بخوانی». تعجبم خیلی بیشتر شد، گیج شده بودم، این آقا از کجا خبر دارد، تا به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم، دیدم کسی نیست. 🔹 فکر کردم همهٔ این‌ها را در خواب دیده‌ام ولی صدای روشن بودن ماشین مرا به خودم آورد، فهمیدم همان توسلی که به امام زمان علیه‌السّلام پیدا کردم کارساز شده. بی‌اختیار از ماشین پایین پریدم، هنوز کوران برف ادامه داشت، دانه‌های برف با شدت به چشمانم می‌خورد، دستانم را بالای چشمانم گذاشتم و به سمت جلو حرکت کردم تا بلکه نشانی از آن آقا پیدا کنم، ولی هیچ خبری نبود، هر چه صدا زدم: آقا، آقای محترم! جوابی نشنیدم. بلند صدا کردم، داد کشیدم، گریه کردم، فایده‌ای نداشت. با خستگی برگشتم داخل، ماشین در حال کار کردن بود، هنوز هم مطمئن نبودم در این برف‌ها ماشین حرکت کند، ولی با کمال تعجب تا دنده را جا زدم، ماشین آرام آرام شروع به حرکت کرد، بی‌اختیار گریه می‌کردم آن‌قدر شیفتهٔ صحبت‌های او شده بودم که در آن لحظات با این که شیشهٔ ماشین پایین بود، متوجه کوران و هوای سرد نشدم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که از او جدا شده بودم ولی باز دلم هوایش را کرده بود. دوست داشتم باز هم با او هم صحبت شوم. با همان حالت گریه می‌گفتم: چشم آقا جان، به خدا به قولم عمل می‌کنم. چشم آقا جان دیگر از گناه فاصله می‌گیرم، نگاه کن آقا جان از همین جا شروع می‌کنم، دستم را بردم طرف داشبورد و تمام نوار ترانه‌ها را بیرون ریختم. ماشین همین طور آرام روی برف‌ها راه می‌رفت و اصلاً زیادی برف‌ها و شدت کوران، مانع حرکت ماشین نمی‌شدند، وقتی یاد لطف و مهربانی آقا می‌افتادم بیشتر از قبل، شرمنده می‌شدم که چقدر بزرگواری کردند که به من رو سیاه نظری انداختند. از آقا خواستم که کمکم کند، چرا که می‌دانستم این تغییر ۱۸۰ درجه‌ای در زندگی‌ام، مشکلات زیادی را در پی خواهد داشت. ... 👈 ادامه دارد.... ┏━━━🍃━━━┓ ⠀ @amtewi ┗━━━🍃━━━┛ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼