💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_مهدوی
🌷سفر نجات بخش🌷
🔰 قسمت آخر
⚜ .....بندهٔ خدا کاظم، مات و مبهوت مانده بود و هم با شنیدن کلمه ازدواج خجالت کشید. از او خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم. طبق قرار قبلی حاج آقا به خانه آمد در حالی که یک جعبه شیرینی هم در دست داشت قبل از این که شروع به صحبت کند، گفتم: «حاج آقا، من راننده هستم با عرض شرمندگی خیلی از بار مردم تک زدم و برداشتم، از این بابت خیلی نگران و ناراحت هستم نمیدانم چکار کنم که از این عذاب وجدان راحت شوم».
⚜حاج آقا در حالی که استکان چای را دستش گرفته بود، گفت: «اولاً خدمت شما عرض کنم که من از این کار شما خیلی خوشحال شدم، وقتی میبینم شما این قدر جدی در فکر عمل کردن درست به احکام دین هستید، واقعاً خدا را شکر میکنم». ثانیاً این که شما، مطمئن باشید خداوند در این راه، حتماً شما را کمک خواهد کرد و شما با این کارتان خیر و رحمت و برکت را به خانهتان سرازیر کردهاید و از همه مهمتر موجبات خوشحالی و رضایت قلب حضرت بقیةاللّه را فراهم کردهاید».
⚜ تا حاج آقا اسم امام زمان علیهالسّلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجود شنیدم. توران که چادر رنگی سر کرده بود، بعد از سلام و احوالپرسی آمد کناری نشست، تا حرفهای حاج آقا را بشنود. حاج آقا قبل از اینکه احکام را شروع کنند، لحظاتی از یکی بودن خدا و این مسائل صحبت کرد و بعد هم احکام وضو و ....
⚜به گفتهٔ حاج آقا، باید صاحبان اموالی که از بار آنها تک زده بودم را راضی میکردم. خوشبختانه آدرس همه را سربارنامهها داشتم، سراغ هر کدامشان که میرفتم وقتی میشنیدند، خوشحال میشدند و مرا تشویق میکردند و از اموالشان میگذشتند. فقط یک نفر، خیلی اذیتم کرد، وقتی به او گفتم: «خیلی ببخشید، من پارسال که برای شما بار پتو آوردم در شمارش تقلب کردم و پنج تخته پتو برداشتم، الان آمدم حلالیت بطلبم و هزینهٔ آنها را بدهم». با عصبانیت گفت: «خوب آقا دزده، از بارهای دیگر هم بگو». با شرمندگی گفتم: «من همین یک بار برای شما بار آوردم». صدایش را بلند کرد: «نه! داری دروغ میگویی، من خودم چندین بار شما را دیدم که اینجا بار آوردی». دیدم میخواهد بیآبرویی راه بیندازد، گفتم: «حالا هر چقدر میفرمایید بگویید من تقدیم کنم، نامرد دو برابر پول پتوها را گرفت، کلی هم بد و بیراه بارمان کرد. آخر سر هم میخواست پلیس را خبر کند که سریع محل را ترک کردم. به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم،
⚜ماشین که حرکت کرد نوار را از جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم:
💫 یارا یارا ! گاهی دل ما را
💫 به چراغی نگاهی روشن کن
💫 چشم تار دل را چو مسیحا
💫 به دمیدن آهی روشن کن
💫 بی تـو بـرگـی زردم
💫 به هـوای تـو میگردم ...
⚜شعری بود که دربارهٔ امام زمان علیهالسّلام خوانده شده بود. از قزوین به همراه کاظم، باری زدیم برای شهر تبریز، نزدیک ظهر رسیدیم به گاراژ، مدتی آنجا معطل شدیم، ظهر شده بود، چند رانندهٔ دیگر هم آنجا بودند، دور هم جمع شده بودیم و از مشکلات باربری صحبت میکردیم. یکی از آنها گفت: حالا که معطل شدیم برویم ناهار را دور هم بخوریم. همه موافق بودند، من گفتم: «شما بفرمایید، من نمازم را خواندم میآیم». تا این حرف را زدم رانندهها به هم نگاه کردند و خندیدند. یکی از آنها گفت: «اصغر آقا، بیخیال بابا!». دیگری با حالت تمسخر گفت: «از کی تا حالا ؟! برو قرصش را بخور خودت را راحت کن». خیلی مسخره کردند، کاظم هم مثل سیر و سرکه میجوشید ولی چیزی نمیتوانست بگوید.
⚜من هم تا آن زمان، مایل نبودم جریان را به کسی بگویم. ولی اینجا برایشان تعریف کردم، همگی از من معذرت خواستند و قبل از این که به سراغ ناهار بروند همگی وضو گرفته و آماده نماز شدند. وقتی بارکشها دیدند که تمام رانندهها در حال خواندن نماز هستند، آنها هم دست از کار کشیدند و برای خواندن نماز مهیا شدند، من و کاظم هم نمازمان را خواندیم، نمازی که پر از عطر حضور یوسف زهرا علیهاالسّلام بود.
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
📗فریاد رس
👈 ادامه دارد....
┏━━━🍃━━━┓
⠀
@amtewi
┗━━━🍃━━━┛
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼