💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_مهدوی
🌷من مهدی هستم🌷
🔰 قسمت اول
🌾 سالها پیش در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگی میکردم. کارم عبا بافی بود و از این طریق امرار معاش مینمودم. سن زیادی نداشتم. جوانی بود و غفلت و دوستانی که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح میشدم و به لهو و لعب میپرداختم. ما از گناه پروایی نداشتیم و فکر و ذکرمان خوشگذرانی و هوسرانی بود.
⚡️آن روز جمعه بود و من به شیوهٔ همیشگی با دوستان همفکرم گرد آمدیم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم. میل به میگساری و عیاشی در ما تمامی نداشت. ناگهان در اوج خوشی و غفلت، احساسی غریب بر وجودم مستولی شد. گویی، از خوابی سنگین بیدار شده بودم، بر خویشتن نهیب زدم: تو برای این سرگرمیها و هوسبازیها آفریده نشدهای؟!
همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت و پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر و بیهودگی و بی بند و باری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد.
⚡️در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم، پیاله شراب بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم و از رفقا و جمعشان گریختم. هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفرهٔ انس دنبالم دویدند اعتنایی نکردم تا مأیوس شدند و از من دل بریدند. جمعه بود و روز عبادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم و انقلاب درونی و بارقههای معنوی را با حال و هوای خانهٔ خدا و فضای ملکوتی آن در هم آمیزم.
از این رو راهی مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم. مسجد دمشق، بزرگترین و عظیمترین مسجد کشورهای اسلامی است که ولیدبن عبدالملک بن مروان در سال ۸۷ یا ۸۸ قمری بنای آن را آغاز کرد و به جامع اموی نیز شهرت دارد.
⚡️ وقتی وارد مسجد شدم، دیدم شخصی در کرسی خطابه قرار گرفته و برای مردم سخنرانی میکند. قدری جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، او دربارهٔ حضرت مهدی علیهالسّلام صحبت میکرد و زمان ظهورش را شرح میداد. خوب که متوجه مطالب خطیب شدم، به آنچه دربارهٔ صاحب الزمان علیهالسّلام، میگفت گوش جان سپردم و به گفتههایش دل دادم. حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم امام زمان علیهالسّلام را خیلی دوست دارم. یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او گردید. آن روز گذشت.
⚡️ در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه شستم، گرد معصیت از صفحهٔ دل زدودم و آرامش خاطر یافتم. اما سوز دیگری در درونم برپا گردید، چیزی که وجودم را تسخیر کرد و بسان شعلهٔ فروزندهای جانم را مشتعل ساخت. آن سوز، سوز محبت بود و آن شعله، بارقههای امید و آتش عشق به وصال محبوب. مهر حضرت مهدی علیهالسّلام، و عشق دیدار او و امید لقای آن مهر تابان و جلوهٔ پر فروغ یزدان، در ژرفای قلبم موج میزد. روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر میشد و چنان شیفتهٔ وصال دلدار گردیدم که در تمام سجدههایم او را طلب میکردم و هرگز سجدهای نرفتم که از درگاه خداوند سبحان دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم.
⚡️ یک سال گذشت، در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او میگشتم و اشک فراق میریختم، در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از پروردگارم میخواستم و هر بار در سجود به درگاه خدا مینالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسألت مینمودم. روزها و شبها بدین منوال سپری میشد تا آنکه یک شب در مسجد جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و سپس مشغول نماز مستحبی شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانهام قرار گرفت. تکانی خوردم و صورتم را برگرداندم، آقایی را دیدم پشت سرم نشسته و دستش را بر شانهام نهاده، بیمقدمه به من فرمود: «فرزندم خدا دعایت را اجابت نموده، چه میخواهی؟» برگشتم و لحظهای به او خیره شدم، ...
👈 ادامه دارد....
┏━━━🍃━━━┓
⠀
@amtewi
┗━━━🍃━━━┛
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼