دکتر رفت . عمو همون طور که داشت به طرف دیوار می رفت ، دستش رو برد روی قلبش و فشار داد . _ مرصاد ! عمو حالش خوب نیست . مرصاد سریع دست عمو رو گرفت : عمو ! قرص تون کجاست ؟ همراهتونه ؟ عمو سرش رو به نشانه جواب منفی به سوال مرصاد تکون داد . مرصاد کمک کرد تا عمو بنشینه روی صندلی : الان برمی‌گردم . رفت به طرف پرستاری که مشغول تشکیل پرونده برای امیرعباس بود . ... چند دقیقه بعد عمو رضا روی یکی از تخت های اورژانس ، دراز کشید و با رسیدگی پرستار ها ، حالش بهتر بود . مرصاد گوشی اش رو از جیبش بیرون آورد و با یک نفر تماس گرفت ، چند ثانیه گذشت تا فرد پشت خط جواب بده : سلام مرتضی جان ، داداش ببخشید ، خواب بودی ؟ رفتم به طرف عمو رضا . با دیدن حالش ، بغضم گرفت . حق عمو اینهمه سختی نبود . حق عمو از دست دادن تنها یادگار همسرش نبود . امیرعباس باید از روی اون تخت بلند می شد و دوباره می اومد کنارمون . صدای پرستار از پشت سرم اومد : عزیزم . بفرمایید اون طرف ، ایشون باید استراحت کنن . برگشتم به جایی که قبلاً ایستاده بودم . مرصاد نگاهم کرد : حالشون چطوره ؟ شونه هام رو به نشونه بی اطلاعی بالا انداختم : پرستار گفت باید استراحت کنن . مرصاد همون‌طور که به ورودی بخش نگاه می کرد ، از روی صندلی بلند شد . به در ورودی نگاه کردم ؛ مرتضی با چهره نگران وارد بخش شد : کجاست ؟ حالش چطوره ؟ مرصاد شونه های مرتضی رو گرفت : آروم باش . بردنش اتاق عمل . مرتضی با انگشت ، چشم هایش رو فشار می داد تا اشک هایش ظاهر نشه : کار کی بوده ؟ _ نمی دونم داداش ، باید صبر کنیم تا انشاالله وقتی بهوش اومد ، خودش برامون توضیح بده . مرتضی انشاالله ای گفت و ادامه داد : الان چرا بردنش اتاق عمل ؟ _ سه تا از دنده هاش شکسته . خونریزی داخلی داشت . مرصاد ، مرتضی رو روی صندلی نشوند : تو اینجا بمون ، حواست به حاج رضا باشه . ما میریم بالا . مرتضی حرف مرصاد رو تایید کرد و همراه مرصاد به طبقه بالا رفتیم . رسیدیم پشت در اتاق عمل .‌‌ مرصاد نشست روی صندلی و همون‌طور که به خاطر اضطرابش ، پاش رو تکون می داد ، گوشی اش رو از داخل جیبش بیرون آورد . حبل المتین رو باز کرد و مشغول قرائت شد . وسط سالن ایستاده و چشم دوخته بودم به علامت ورود ممنوع روی در اتاق عمل . هر لحظه به این فکر می کردم مبادا همین لحظه ای که من دارم نفس می کشم ، تنفس امیرعباس برای همیشه قطع بشه ! این فکر داشت روحم رو به رگبار می بست . دیگه توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم . رفتم کنار دیوار و تکیه دادم . زانو هام خم شد ؛ نشستم کنار دیوار . پام رو جمع کردم و دست هام رو دورشون حلقه زدم . ... حدود دو ساعت می شد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم . صدای هشدار طلوع آفتاب گوشی مرصاد بلند شد ؛ مرصاد با شنیدن صدای هشدار از روی صندلی بلند شد و دستش رو زد روی پیشونیش : وای نمازم ! با عجله از پله ها پایین رفت تا قبل از طلوع آفتاب و قضا شدن ، نمازش رو بخونه . نگاهی به طرف پله ها انداختم و بعد صورتم رو برگردوندم سمت اتاق عمل . از روی زمین بلند شدم ، تا جایی برای نماز پیدا کنم . با پرس و جو از یکی از پرستار ها ، نمازخانه رو پیدا کردم . وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم . بعد‌ نماز ، مهر رو از روی زمین برداشتم . می خواستم بلند بشم که نگاهم رفت روی کلمه " اللّٰه " ای روی دیوار نصب شده بود ؛ دوباره نشستم . بی اختیار چشمم تر شد . چشم هام رو بستم ؛ خدایا ! من اوضاع امیرعباس رو دیدم ؛ با منطق اگه بخوام پیش بینی کنم ، امیرعباس چند ساعت دیگه باید بره بهشت زهرا ( س) . ولی .... خدایا ! من دنبال معجزه ام ، معجزه هم فقط با خواست تو اتفاق می افته . خواهش میکنم ، این رو بخواه که یکبار دیگه امیرعباس برگرده پیش مون . بعد از چند دقیقه از روی زمین بلند شدم و برگشتم پشت در اتاق عمل . مرصاد داخل راهرو قدم می زد . به چشم های مشکی اش نگاه کردم ؛ قرمز‌ ‌با پلک های پف کرده . مشخص بود بعد از خوندن نماز ، حسابی بغضش رو خالی کرده . نشستم روی صندلی . منتظر بودم ، منتظر معجزه . دلم میخواست تا چند ساعت دیگه صدای امیرعباس رو می شنیدم . صدای خنده و شوخی اش با مرصاد . فکر اینکه چه کسی این بلا رو سر برادر آورده بود ، داشت دیوانه ام می کرد . شاید سعید ، شاید باز رفته از یک نفر دفاع کنه و زدن ناکارش کردن . شاید ... داشتم با افکارم کلنجار می رفتم که با شنیدن صدای دکتر ، مثل فنر از روی صندلی بلند شدم . با ترس به دکتر نزدیک شدم . مرصاد به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ، حالش چطوره ؟ چهره دکتر رنگی از شادی نداشت : تیم پزشکی تمام تلاشش رو‌ کرد ، اما متاسفانه به دلیل شدت خونریزی اش ... دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، مثل کسی که کنارش بمب منفجر شده باشه ، گیج ، مبهوت و با قدم های نامتعادل به طرف راه پله ها می رفتم . صدا های اطرافم رو نمی شنیدم . دستم رو روی نرده راه پله گذاشتم