هوای سرد بهمن ماه، دستم را بین دو دست مردانه‌اش پنهان کرد بود. کلید ماشین را از جیب پالتو مشکی رنگش بیرون آورد و در ماشین باز شد: بشین باباجان! بشین هوا سرده. نشستم و نشست پشت فرمان؛ چند ثانیه بعد، کلید ماشین را چرخاند و راه افتاد. از چهره‌‌اش مشخص بود اتفاقی افتاده، اتفاقی آنقدر مهم که توانسته بود لبخند همیشگی آقاجان را خم کند. ناخودآگاه دهان باز کردم که «آقاجون! چیزی شده؟ از چیزی ناراحتین؟» مثل همیشه نخواست برای بیان دردسرها و درددل‌هایش لب باز کند. لبخند زد و بحث را عوض کرد. تا زمانی که به خانه رسیدیم، چندین بار صدای زنگ تلفن آقاجان بلند شد و از مکالمات‌شان فهمیدم ناراحتی آقاجان به اوضاع بازار و برگشت خوردن چند چک برمیگردد. راستهٔ فرش‌فروش‌ها بود و حاج احمد خوش حسابش؛ چندین سال می‌شد که حرف آقاجان سند بود برای اهل بازار و خبر برگشت خوردن چک‌های آقاجان برایم شوکه کننده بود. با وجود تعجبی که از نگاهم می‌بارید، سعی کردم تظاهر به ندانستن، نفهمیدن، نشنیدن و تمام حواس‌پرتی ‌های عالم کنم تا مبادا نگاه پرسشگر من، درد تازه‌ای به قلب بیمار آقاجان بگذارد. ... آقاجان ماشین را پارک کرد. همانطور که کلید در ورودی خانه را از داخل کیفم بیرون می‌آوردم، از ماشین پیاده شدم. با عبور از کنار پنجره خانه، صدای بازی بچه‌های مائده لبخند روی لب‌هایم آورد. شور و شوق پیچیدن صدای خنده نوه‌ها همان چیزی بود که می‌توانست حال آقاجان را بهتر کند. به امید اینکه آقاجان را مشتاق دیدار علی و فاطمه _بچه‌های مائده_ ببینم، سر برگرداندم؛ آقاجان یک دست روی قلب و دستی به دیوار گرفته بود‌. دلم ریخت؛ همان‌طور که به سمتش می‌دویدم، چادر مشکی‌ام را محکم‌تر گرفتم تا از سر نیفتد.