در فکر رشد معنوی و مقام بزرگان دین بودم که صدای زنگ خانه بلند شد.
از جا پریدم؛ خواستم طبق عادت به سمت در بدوم؛ در را به روی آقاجان باز کنم؛ بوسه پر محبتش را بر پیشانیام حس کنم که ناگهان واقعیت آن چهل روز، آوار شد بر روی سرم.
با بیمیلی و بغض از اتاق خارج شدم تا کسی که پشت در بود، بیشتر از این معطل نشود اما از رو به رو شدن با خط و نشان جدید طلبکارها می ترسیدم.
بالاجبار برای رهایی از برزخ تصورات و تخیلاتم، پا تند کردمبه سمت در ورودی حیاط.
دست، روی در آهنی کرمرنگ حیاط گذاشتم؛ انتظار برگشت هادی را داشتم اما با چهره نگران مهدیه رو به رو شدم: مبینا! کجایی تو دختر؟ چرا جواب تماس و پیامهام رو نمیدادی؟
دستش را گرفتم و آرام به حیاط کشاندم. بعد از آنکه به داخل کوچه سَرکی کشیده و از دیدن هادی ناامید شدم، در را بستم.
مهدیه را به خانه دعوت کردم تا جواب نگرانی و دلخوریاش را با شرححال آن روزهایم بدهم.
همانطور که به سمت اتاقم میرفتیم لب باز کردم: بعد از آقاجونم خیلی حوصله مجازی رو ندارم، دیدی که؛ چند وقتی هست اصلا تو پیجم نرفتم. یک هفته هم هست که سیمکارتم خراب شده، نمیدونم مشکلش چیه، حوصله ندارم برم دنبالش.
_ به خونه تون هم زنگ زدم ولی کسی جواب نداد!
همانطور که نگاهم به ازدحام داخل اتاق پذیرایی بود در اتاقم را باز کردم: یا سر خاک بودیم یا خونه شلوغ بوده نشنیدیم.
وارد اتاق شدیم. مهدیه چادرش را از سر برداشت: خلاصه که تو کل مسافرتمون فکرم پیشت بود. نگرانت بودم.
بابت نگرانی ایجاد شده در قلب پر از حس رفاقت مهدیه عذرخواهی کردم. قدمت دوستیمان به پنج سال میرسید؛ از همان روزهای اول به رشد ابعاد معنوی همدیگر کمک میکردیم؛ « قبل از خواب آیه آخر سوره کهف رو بخون تا نماز صبح بیدار بشی » این اولین نکته معنویای بود که مهدیه مهمانم کرد.
مهدیه طوری که انگار چیزی به یادش آمده باشد، دست به کیفش برد؛ چند برگه که با خطی خوش پر شده بود را رو به رویم گرفت: این نکاتیه که این چند روز سر کلاس گفتن، بعدا کتابهام رو میدم تا تمرینهای حل شده رو بنویسی.
لبخند عمیقی زدم: میدونی؟! بعضی از دوستیها نعمتهای خاص خدان.
مهدیه مثل همیشه منظورم را متوجه شد. با لبخند مهدیه جوابم را گرفتم و بعد پیشنهاد داد برای کمک، به اتاق پذیرایی برویم.