وارد اتاق پذیرایی شدم؛ هادی، حسین آقا، مادر و مائده دور تا دور اتاق نشسته؛ علی و فاطمه هم گوشه اتاق خواب بودند. آرام کنار مائده نشستم و منتظر شروع صحبت‌های هادی ماندم. هادی همانطور که با کلید موتورش بازی، بازی می‌کرد نگاهش را به طرف حسین آقا و مادر که کنارهم نشسته بودند، برد: راستش چند هفته‌ست که دارم از طلبکارا مهلت می‌گیرم؛ دیگه نمیتونم پرداخت بدهی شون رو عقب بندازم. از طرفی من درسم تموم شده و باید برم سربازی. دوست ندارم وقتی حسین می‌ره مأموریت، اینا مزاحم شما بشن. مادر چاره کار پرسید؛ حسین با تردید به صورت معصوم و غم‌زده مائده و بعد به من نگاه کرد؛ در آخر نگاهش را به سمت مادر کشید: راستش مادر .... فکر کردیم اگر بشه این خونه رو .... بفروشیم .... و یک خونه کوچیکتر نزدیک خونه ما براتون جور کنیم. مغازه رو هم اجاره بدیم، یک مقدار پول دست‌مون میاد. از چهره مادر مشخص می‌شد فروش خانه برایش راحت نبود؛ سرپناه بزرگ و باصفایی که در جوانی با پس‌انداز و تلاش عاشقانه‌شان خریده بودند، حالا باید اسکناس می‌شد برای آسایش خانواده و آرامش روح حاج احمد صادق که حق‌الناسی به گردنش نباشد. مادر برای چند دقیقه به فرش خوش نقش کف اتاق خیره ماند و بعد، بُهتِ مانده در گلویش را فرو برد: چند روزی صبر کنید تا یک راه دیگه پیدا کنیم، اگر‌ راه دیگه ای نبود اون وقت... نای ادامه جمله‌اش را نداشت. لبخند دردناکی زد و از زمین بلند شد تا فضای سنگین اتاق را ترک کند.