با قصد پاسخ دادن به لطف محمد امین در نظرات صفحه خودم، به صفحه کلید گوشی دست بردم که صدای در اتاق گوشی را از دستم جدا کرد؛ به سمت در رفتم و با باز کردنش چهره مهربان مهدیه روبهرویم ظاهر شد.
کنار رفتم تا مهدیه وارد اتاق شود. چند کتابی را که با خود آورده بود، روی میز گذاشت: این سهتا رو از کتابخونه امانت گرفتم برات. خانم رسولی گفتن برای آزمون المپیاد زیست خیلی خوب و جامعن.
_باشه. چای میخوری بیارم برات؟
مهدیه همانطور که داخل کولهاش دنبال چیزی میگشت سرش را بلند کرد: نه نمیخوام. بیا بشین زود تمرینها رو بهت بگم. میخوام زود برگردم خونه برای امتحان شنبه درس بخونم. راستی از کی میخوای بیای مدرسه؟ همه معلما شاکی شدن از غیبتات!
خندیدم: هماهنگ کردی با خواهرم؟
با حرکت سر اظهار بیاطلاعی کرد. از جواب سوالم گذشتم. روی زمین نشستم: بیا خانم معلم! بیا زکات علمت رو پرداخت کن!
به شوخیام خندید و کنارم نشست تا درس را شروع کنیم.
...
مدتی به درس و مطالعه گذشته بود. مهدیه ناگهان از جا پرید: ساعت چنده؟
به ساعت دیواری نگاه کردم: سه
به سرعت وسایلش را جمع کرد و مشغول پوشیدن روسری و چادر شد.
_نمیخوای ناهار بمونی باهامون؟ عمهم اینا نیستن.
مهدیه با دلخوری نگاهم کرد و من با شیطنت به چشمانش خیره ماندم: اون روز عمه نرگسم با مامانم صحبت میکرد؛ احوالپرست بود!
_ولم کن تو رو امام هشتم! نرگس خانم یک حرفی زدن دیگه. ان شاءاللّٰه که یک مورد خوب پیدا میشه برای پسرشون.
چادر پوشیدم تا مهدیه را همراهی کنم: ولی.... من و هادی با هم بزرگ شدیم. پسر خوبیه.
نتوانستم لبخندم را پنهان کنم: اینطور که معلومه، دلش هم گیره.
مهدیه طوری که نتوانم در چشمانش خیره شوم، سر پایین انداخت و قصد ترک اتاق را داشت که دستش را گرفتم: هادی مثل داداشمه، شنیدم که خودش با هزارتا سرخ و سفید شدن از عمه خواسته بیان خواستگاری. میدونم هنوز زوده ولی اگر به نظرت میشه اجازه بدی، اجازه بده بیان. باشه؟
خندید و خواست فضای سنگین گفتوگو را عوض کند: حالا این وسط چی گیر تو میاد که اینهمه به در و دیوار میزنی؟ دو ماه پیش که گفتی هیچی نگفتم تا فراموشت بشه اما انگار قرار نیست بیخیال بشی!
_وقتی حال هادی رو بعد از مراسم بابام.....(چند لحظه سکوت کردم تا با آوردن نام آقاجان، دوباره بغض ندود در صدایم و بعد ادامه دادم)...و دیدن تو فهمیدم، دیگه دلم نیومد براش کاری نکنم. گفتم که؛ مثل برادر نداشتهام میمونه.
منتظر شنیدن نظر مهدیه، خیره شدم به چشمانش؛ شوقی پنهان در چشمانش برایم دست تکان میداد جملاتش اما خالی از آن شوق بود: فعلا که جواب پدر و مادرم معلومه؛ میگن هنوز خیلی زوده. بعد از کنکور تازه میشه به این موضوع فکر کرد. الان به هیچ وجه اجازه نمیدن کسی بیاد.
با حرکت سر، حرف مهدیه را تایید کردم.
در اتاق را باز کردم و از چند پله جلو در اتاق بالا رفتم. وقتی نگاهم به داخل حیاط افتاد، با خنده رو کردم به مهدیه: عجب حلال زادهای هم هست این پسر عمهما!