خواستم در را ببندم که دست روی در گذاشت و با لحن طنزی گفت: دعوتم نمی‌کنی بیام داخل دو کلوم اختلاط کنیم؟ لبخند کوتاهی روی صورتم نشست: بریم داخل حیاط اگر میشه. خونه بهم ریخته‌ست. از پله‌های جلو در زیرزمین بالا رفت:‌ حتما! کاسه آشی که آیه به دستم داده بود را به آشپزخانه بردم. چادر رنگی مادر را از روی جا لباسی برداشتم و با سرعت به حیاط برگشتم. آیه با کلافگی دنبال چیزی می‌گشت. از پله‌ها بالا رفتم: چیزی شده؟ _دنبال یک چیزی میگردم روش بشینیم. در زیرزمین را بستم: لبه سکو می‌شینیم دیگه! زیر انداز برای چی؟! _وای نه تو رو خدا. کثیفه! طرز بیان کلمات آیه باعث خند‌ه‌ام شد اما سعی کردم خود را کنترل کنم. دستم را روی لبه سکو کشیدم و به آیه نشان دادم: ببین! اونقدرا هم کثیف نیست. بیا، خودت رو اذیت نکن. بالاخره آیه راضی به نشستن روی سکو شد. همیشه شروع گفت‌وگو برایم سخت بود. انگار کلمات پشت دندان‌هایم حبس می‌شدند و توان ادای کلمات را از دست می‌دادم. این‌بار هم طبق معمول من شروع کننده گفت‌وگو نبودم؛ آیه همانطور که پاهای باریکش را روی هم می‌انداخت پرسید: بهت میخوره زیر بیست باشی درسته؟ با حرکت سر تایید کردم: ۱۷سالمه. میرم یازدهم. شما چی؟ بهت میخوره دانشجو باشی. احساس کردم سوالم باعث تلخ‌کامی‌اش شده. با دستپاچگی پرسیدم: حرف بدی زدم؟ هیچ‌وقت راضی به دل‌شکستن نبودم. هرچند برایم ثابت شده بود اکثر انسان‌ها مثل من نیستند؛ دغدغه‌هایشان دور از احساساتی‌ست که در دیگران به وجود می‌آوردند. آیه همانطور که سعی می‌کرد احساساتش را پنهان کند جواب داد: نه برای چی حرف بدی زده باشی؟ من ترک تحصیل کردم؛ تو راهنمایی. وقتی پدرم رو از دست دادم مجبور شدم برم تو مزون دوست مامانم کار کنم. آخه مامانم مریض بود. داداشم هم کلا با ما نبود؛ یعنی... به خود آمد. از رفتارش کاملا مشخص بود ادامه بحث او را ترسانده. خنده‌ای تصنعی روی صورتش نشست: ولش کن حالا! الان فقط تو فضای مجازی فعالیت می‌کنم. خوشبختانه همه چیز خوبه. از حرفش استقبال کردم: چه خوب! کدوم پلتفرم؟ چیکار می‌کنی توش؟ _اینستاگرام..... حجاب استایلم و کمی تا قسمتی بلاگر. خندیدم: یعنی چی «کمی تا قسمتی»؟ _یعنی مثل بقیه بلاگرها نیستم که زیاد فعالیت می‌کنن؛ روزی دو سه‌تا استوری بیشتر نمیذارم. با شوق از روی سکو بلند شدم: بذار برم گوشی‌م رو بیارم پیجت رو ببینم! دستم را گرفت: بشین با گوشی خودم ببین! چند ثانیه بعد، گوشی را به دستم داد؛ ناخودآگاه نگاهم روی تعداد دنبال کننده‌ها ماند: 70k شوکه شدم و بدنم را چند سانت از گوشی فاصله دادم. خندید: چی شده؟