آیه با شوق من را مخاطب قرار داد: بیا دیگه! یک عکس بگیریم برای استوری؛ تو رو هم تگ میکنم که اولین قدم پیشرفت پیجت رو برداری. همانطور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، نگاهم ماند روی مهدیه. با نقاب چادر، جلو صورتش را گرفت؛ حالا فقط چشم‌هایش پیدا بود. سینی چای به دست وارد قاب عکاسی آیه شدم. نگاهی به لبخند مبینای داخل قاب انداختم؛ بعد از مدت‌ها لبخند می‌زد. لبخند واقعی! آیه عکس را ذخیره کرد: یکم روش کار کنم. استوری می‌کنم. مهدیه سینی چای را از من گرفت و به آیه تعارف کرد: فقط اگر خواستی جایی بذاری، لطفاً من رو با استیکری چیزی بپوشون. آیه با تعجب پرسید: برای چی؟ خب اگه تو هم پیج داری بده تا تگت کنم. _ممنونم از لطفت عزیز! ولی خب دنبال‌کننده‌هام نمی‌دونن پیج رو یک دختر مدیریت می‌کنه. آیه با تعجب پرسید: یعنی چی؟ برای چی؟ سینی را روی سکو گذاشتم و با خنده گفتم: این مهدیه خانمِ ما گمنام فعالیت می‌کنه! مهدیه به شوخی من خندید: آره دیگه! آسایش در گمنامی‌ست. _ ماشاالله هزار ماشاالله با این چهره خواستنی‌ت اگه عکس خودت رو بذاری خیلی لایک و فالور جذب می‌کنی! با شناختی که از مهدیه داشتم مطمئن بودم از صحبت آیه ناراحت شده. منتظر جواب جدی و تند مهدیه بودم که مهدیه برعکس انتظار من لبخند زد: دوست ندارم دیگران جذب ظاهری بشن که خودم درش دخالت نداشتم. ترجیحم اینه که با عقایدم دیگران رو جذب کنم. آیه طوری که انگار حرف خودش را در میان جملات مهدیه پیدا کرده باشد ذوق زد: همین دیگه! منم برای همین دارم تو این زمینه فعالیت می‌کنم؛ جذب به عقیده‌‌ام. مهدیه مثل همیشه با طمأنینه پرسید: راستش من نمی‌دونم شما دقیقا تو کدوم زمینه فعالیت می‌کنی عزیز! حس کردم بحث‌ دارد جدی می‌شود و ممکن است سمت تنش بروند‌؛ دخالت کردم.