با صدای زنگ هشدار گوشیم چشم هایم رو به زور باز کردم و دستم رو بردم زیر بالشت تا گوشی رو بردارم .
با چشم های نیمه باز صدای زنگ رو قطع کردم . پتو رو کنار زدم و نشستم روی تخت . یک نفر در اتاقم رو زد . صدام رو صاف کردم : بفرمایید !
مرصاد از پشت در گفت : چه عجب شاهزاده خانم از خواب بیدار شدن ! می خوام برم حسینیه برای کار های امشب کمک کنم ، نمیای ؟
مثل فنر از روی تخت بلند شدم و رفتم به طرف کمد لباس هام . در کمد رو باز کردم ، لباس هایی که دیروز آماده کرده بودم رو انداختم روی تخت و رفتم بیرون .
مرصاد مشغول گردگیری خونه شده بود و مامان هم داشت ظرف ها رو می شست . گفتم : سلام ، چه خبر شده همه به تکاپو افتادن ؟
مرصاد خندید و با دست به من اشاره کرد : وقتی سرکار خانم ، کمک مامان نمی کنن بنده مجبور می شم دست به کار بشم دیگه !
گفتم : نه بابا ، چه پسر سر به راهی !
در یخچال رو باز کردم ، چشمم خورد به جعبه شیرینی رو به روم . شیشه آب رو برداشتم و در رو بستم .
از داخل کشو لیوان برداشتم و کمی آب خوردم .
رفتم کنار مامان ایستادم : مهمون داریم ؟
مامان آهسته گفت : فقط بیان و در حد صحبت های معمول با هم حرف بزنیم . شما که راحت بهونه میاری برای دست به سر کردن خلق الله ، یک فکری هم برای این بنده های خدا بکن . بابا دیشب گفت خود آقای مرادی ازش خواسته بوده اجازه بده یک بار بیان ، اگه موافقت نکردی اونا هم راضی می شن و میرن به سلامت .
_ حنیف مرادی ؟ مامان اون اصلا آدم درستی نیست .
_ الان زنگ بزنم بگم شما آدم های درستی نیستین دخترم گفته نیاین ؟
با خودم گفتم میان و یک بهونه ای جور میشه و ردشون می کنم برن : مگه امشب می خوان بیان ؟
_ نه ، فردا بعد از اذان مغرب .
صداش رو بلند تر کرد تا مرصاد هم بشنوه : باز نرین با هم سینما ما رو اینجا معطل کنی ! حق الناسه .
سرش رو برگردوند به طرف مرصاد : قبوله آقا مرصاد ؟
همون طور که با شیطنت می خندید سرش رو انداخت پایین : چشم مادر .
رفتم داخل اتاق و حاضر شدم .
قبل بیرون رفتن از اتاق خودم رو تو آینه نگاه کردم . انگار صدای ستیا که چند شب پیش در مورد آرایش با هم صحبت می کردیم ضبط شده بود و داشت توی مغزم تکرار می شد : مگه چی میشه آدم یکم آرایش کنه ؟ تو که کرم پودر استفاده می کنی ، حالا یکم رژ لب ، ریمل ابرو و مژه هم استفاده کن . چی میشه ؟ چرا مثل این امل ها میای بیرون ؟ یکم به خودت برس !
به خودم گفتم ؛ الان تا رسیدن به حسینیه که کسی تو رو نمی بینه ، اصلا ببینه چی میشه ؟
با سرعت چشمم رو از توی چشم رمیصایی که داخل آینه می دیدم جدا کردم .
زیر لب گفتم : داری خودت رو به کجا می بری رمیصا ؟ وقتی مامان و مرصاد ببینن چی میگن بهت ؟ می خوای مثل ستیا بشی ؟ اصلا فکر می کنی نظر امیرعباس در مورد افکار ستیا چیه ؟مگه تو امیر عباس رو دوست نداری ؟ کاری نکن از چشمش بیفتی .
گزینه آخر جواب داد ، به خاطر امیرعباس بیخیال حرف های ستیا شدم . دستی به روسریم کشیدم و مدل فرانسوی بستمش . چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون .
مرصاد گردگیری رو تموم کرده ، مشغول به گوشی نشسته بود روی زمین .
رفتم جلوش : بریم ؟
_ مامان بیان بعد .
_مگه مامان هم میان ؟
صفحه گوشی رو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش : نه ، می رسونیمشون حوزه .
مامان از داخل اتاق بیرون اومد و گفت : بعد اینکه من رو رسوندین بی زحمت دنبال صدرا هم برین . بچم می خواست امشب بیاد هیأت .
مرصاد همون طور که داشت به طرف در خروجی می رفت ، گفت : اطاعت !
گوشی مامان زنگ خورد : جانم عزیزم ؟
فهمیدم باباست . صداش از پشت تلفن نمی اومد ، مامان گفت : نه ، مرصاد میرسونم . شما تا شب هیأت می مونی ؟
رفتم بیرون و کفش های کتونیم رو پوشیدم . مامان گوشی رو گذاشت داخل کیفش و گفت : بابا گفتن سریعتر برین هیأت کارها عقب می مونه .
سوار ماشین شدیم . بعد از اینکه مامان رو رسوندیم ، رفتیم به طرف حسینیه .چند کوچه مونده بود به حسینیه ، مرصاد ماشین رو پارک کرد . چفیه ای که همیشه وقتی می رفت حسینیه همراهش بود رو از داخل داشبورد بیرون آورد و در داشبورد رو بست . مرصاد جونش به چفیش بند بود . تو همه پیاده روی های اربعین ، همه سفر های راهیان نور و همه روضه ها ، همراه همیشگیش چفیه ای بود که امیر عباس برای تولد هجده سالگیش آورده بود .
پیاده شدیم و رفتیم به سمت ورودی حسینیه .
سرم رو انداختم پایین و رفتم داخل کوچه بغل در ورودی آقایون که ورودی خانم ها از اونجا بود .
وارد حیاط حسینیه شدم ... ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃