🌸🍃🌸🍃
🎗
#بدون_تو_هرگز ۶۵
📢‼️
این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت |
برو دایسون
یکی از بچهها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد :
- واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی … اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه!!
همینطور از دکتر دایسون تعریف میکرد و من فقط نگاه میکردم .. واقعا نمیدونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان .. فشار دو برابر عملهای جراحی .. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد .. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خستهتر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه.ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه .. حالم خیلی خراب بود .. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد .. پرده اشک جلوی چشمم .. نذاشت اسم رو درست ببینم .. فکر کردم شاید از بیمارستانه …
اما دایسون بود …
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن :
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریهام گرفت .. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در میومد .. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣