eitaa logo
انوار الهی💥
290 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن . پشت سر هم زنگ می‌زد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ برو پی کارت … + در رو باز کن زینب .. من پشت در خونه‌ت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!! - دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان .. یهو گریه‌م گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … - دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمی‌داری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟! اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم !! + واقعا داری گریه می‌کنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … پریدم توی حرفش … - باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟! با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم !!   چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!! + توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟! آخرین ذره‌های انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم … + باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!! - پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | ۴۶ تماس بی‌پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه‌ام قطع شده بود .. تبم هم خیلی پایین اومده بود .. اما هنوز به شدت بی‌حس و جون بودم!! از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم .. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده !! باورم نمی‌شد .. ۴۶ تماس بی‌پاسخ از دکتر دایسون … با همون بی‌حس و حالی، رفتم سمت پریز، و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!! پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم .. باورم نمی‌شد .. یان دایسون پشت در بود!! در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می‌زد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … - با پدرت حرف زدم!!!! گفت : از صبح چیزی نخوردی .. مطمئن‌شو تا آخرش رو می‌خوری … اینو گفت و بی معطلی رفت .. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل!! توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود، با یه کاغذ .. روش نوشته بود : از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم .. دیگه هیچ بهانه‌ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل، ناخودآگاه خنده‌ام گرفت …  ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه‌ای نمی‌زد!! هر کدوم از بچه‌ها که بهم می‌رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود : - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ … تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماهه‌ش رو شکست …  - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !! + از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … - من چیزی رو که نمی‌بینم قبول نمی‌کنم … + پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمی‌بینم … آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!! چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی‌کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عمل‌هاش رو هم کنسل کرد!! گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود : - دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان … رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمه‌ای : - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!! - حتی اون شب … ساعت‌ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق‌تون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم … - حالا چطور می‌تونید چشم‌تون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!   این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس می‌کردم … یه بلای جدید سرم نیاد … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زنده شون کن پشت‌سر هم و با ناراحتی، این سوال‌ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم: - احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می‌زنید؟!! + اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانه‌ای که باهاش فقط از خرافات‌تون دفاع می‌کنید … کمی صدام رو بلند کردم … - نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مرده‌ها رو زنده نمی‌کرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح می‌گذره … شما می‌تونید کسی رو زنده کنید؟!! یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟! اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی‌کنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده‌شون کنید!! سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمی‌تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می‌گذره .. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … - شما از من می‌خواید احساسی رو که شما حس می‌کنید … من ببینم … - محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش میشه درک کرد و دید .. از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه‌ها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه‌های خدا ببندم … - شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می‌کردید؟!! با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … + زنده شدن مرده‌ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …... چند لحظه مکث کرد … + چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!! ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ .. اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!! با قاطعیت بهش نگاه کردم … + این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می‌زد … می‌تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌ش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می‌کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… + شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطف‌ها و توجهش، احدی اونو نمی‌بینه … بهش پشت می‌کنن … بهش توجه نمی‌کنن … رهاش می‌کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می‌کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … . . اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. می‌تونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تک‌شون تنگ شده بود … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت .. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می‌زدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز می‌گفت … حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی می‌کرد و خجالت می‌کشید … محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!! خونه بوی غربت می‌داد … حس می‌کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می‌شدم .. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمی‌برد .. از پشت تلفن همه چیز رو می‌شنیدم!! غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می‌کردم، کمی آروم می‌شدم .. چشمم همه جا دنبالش می‌چرخید … شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بی‌هوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن می‌خوند .. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بی‌اختیار اشک از چشمم فرو ریخت … - مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۲ 📢‼️این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می‌کرد، و من بی‌اختیار، اشک می‌ریختم .. غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … - خیلی سخت بود؟ … + چی؟ … - زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشم‌هام رو بستم .. حتی با چشم‌های بسته .. نگاه مادرم رو حس می‌کردم … + خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختی‌ها و غصه‌ها رو توی خودش نگه می‌داشت .. بقیه شریک شادی‌هاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود می‌خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع‌ها جوون بودم … اما الان می‌تونم حتی از پشت این چشم‌های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه با اون چشم‌های خیس .. خنده‌م گرفت … دختر کوچولو؟!!… چشم‌هام رو که باز کردم .. دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون … - کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش می‌شد … ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدم‌ها رو از خدا دور نکنم، نمی‌تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می‌سوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف می‌شدم … علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی‌کردم …. ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بخشنده باش . زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظاتِ برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم .. نمی‌خواستم جلوی مادرم گریه کنم .. نمی‌خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد .. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود، حالتش با من عادی شده بود .. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم !! هر چند همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می‌کرد … نه فقط با من، با همه عوض می‌شد!!! مثل همیشه دقیق .. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب .. احترام .. ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می.کرد… دیگه به شخصی زل نمی‌زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی پ.کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می‌کردن … به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت‌ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،.. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی‌دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … - سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می‌خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید .. نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … - خانم حسینی!! می‌خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم .. اگر حرفی داشته باشید گوش می‌کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم !! این بار مکث کوتاه‌تری کرد … - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که می‌پرستید بخشنده باشید!! ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | متاسفم . حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم … ۲ سال از بحثی که بین‌مون در گرفت، گذشته بود .. فکر می‌کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود .. واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم .. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود!! نفسم از ته چاه در می‌اومد .. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … + دکتر دایسون!! من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می‌کنم … نفسم بند اومد … + اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می‌تونم بگم … متاسفم … چهره‌اش گرفته شد .. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … - اگر این مشکل، فقط مسلمان نبودن منه .. من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم …!! این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک‌ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید!! چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ‌تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می‌گذارم، و حتی اگر خلاف احساس من، باشه، هرگز باعث ناراحتی‌تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد .. تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می‌کردم .. مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم، یان دایسون، یک روز مسلمان بشه … ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه‌مند شده بودم .. اما فاصله ما فاصله زمین و آسمان بود، و من در تصمیمم مصمم؛ و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم!! اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم … - بعد از حرف‌هایی که اون روز زدیم، فکر می‌کردم … دیگه صدام در نیومد … - نمی‌تونم بگم .. حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف‌های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می‌خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می‌ریخت .. گاهی به شدت از شما متنفر می‌شدم، و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می‌کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه‌ای بود .. همون حرف‌ها و شخصیت شما، و گاهی این تنفر، باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی‌تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد … - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این … نتیجه‌ی اون تحقیقات شد .. من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم، و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته که به رسم اسلام، از شما خواستگاری می‌کنم … هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست .. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما .. منو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت‌هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می‌کردم … ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | پاسخ یک نذر . اون، صادقانه و بی‌پروا، تمام حرف‌هاش رو زد … و من به تک تک اونها رو گوش کردم، و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم … وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … – هر چند نمی‌دونم پاسخ شما به من چیه؟ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولی می‌ترسیدم که مناسب هم نباشیم : از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود؛ و من یک دختر ایرانی از خانواده‌ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی‌دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم .. بی حال و بی رمق، همون طوری ولا شدم روی تخت … - کجایی بابا؟! حالا چه کار کنم؟!! چه جوابی بدم؟! با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه‌ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی‌اختیار گریه می‌کردم و با پدرم حرف می‌زدم!! چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم!! اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل، توی قلبم شکل می‌گرفت … تا جایی که ترسیدم … - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید .. تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم .. و بخوام برام استخاره کنن .. قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم‌هام رو بستم : - خدایا!! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت، قدرت و توانایی می‌خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی‌دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن، هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه ۵۲ و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود …. ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
هیچ می دانی من می خواهم تو را به سفری دور و دراز ببرم؟ قسمت اول همسفر خوب من! از تو می خواهم تا همراه من به آینده بیایی! آینده ای که دیدنش آرزوی همه است. من تو را به روزگاری می برم که قرار است امام زمان در آن ظهور کند; آری، سخن من در مورد روزگار ظهور است. من می خواهم حوادث آن روزگار را برایت بگویم. آیا آماده هستی؟ حتماً بارها شنیده ای که وعده خدا بسیار نزدیک است. پس برخیز و همراه من به مکه بیا... امروز، بیستم «ذی الحجّه» است. من و تو الان در شهر مکه، کنار کعبه هستیم بیست روز دیگر تا ظهور باقی مانده است. امام زمان روز دهم «مُحرّم» کنار کعبه ظهور می کند.1 نگاه کن! ببین که کعبه چقدر زیبا، جلوه نمایی می کند! آیا موافقی با هم طوافی گرد کعبه بنماییم؟ به راستی چرا «مسجدالحرام» این قدر خلوت است؟! شنیده بودم که خانه خدا بسیار شلوغ است و هیچ وقت دور خانه خدا خلوت نمی شود. چرا امروز اینجا این قدر خلوت است؟ آیا عشق و علاقه مردم به کعبه کم شده است؟ مکه حرم امن خدا است; امّا امروز سپاهیان «سُفیانی» این شهر را محاصره کرده اند و به همین علّت است که شهر این قدر خلوت است همسفرم! آیا «سُفیانی» را می شناسی؟ آیا می خواهی کمی درباره او برایت سخن بگویم؟ «سفیانی» یکی از دشمنان امام زمان است و قیام او از علامت های ظهور معرّفی شده است.3 تقریباً پنج ماه قبل، او در سوریه دست به کودتای نظامی زد و حکومت این کشور را به دست گرفت، سپس به عراق حمله کرد و شهر کوفه را به تصرّف خود درآورد ودر این شهر جنایات زیادی انجام داد و تعداد زیادی از شیعیان این شهر را قتل عام کرد.4 سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد و توانست این شهر را هم تصرّف کند. اکنون، سفیانی در اندیشه تصرّف شهر مکه است; زیرا شنیده است امام زمان در این شهر ظهور می کند. ... الاختصاص، شیخ مفید. ۲: 📚الارشاد، شیخ مفید،بیروت، لبنان ۳: 📚 الاستعیاب، ابن عبد البّر،بیروت ۴: 📚 اُسد الغائبه، ابن الاثیر، بیروت
😔 قسمت پانزدهم 5⃣1⃣ 😔هیچ کس به من نگفت: که شما بعد از نماز، عاشقانه می‌نشینی و 📿تسبیحات مادرت زهرای اطهره را زمزمه می‌کنی و ایشان را به عنوان الگوی خویش، با افتخار انتخاب نموده ای. 😞من هم می‌گفتم اما نه مثل شما، من بی حضور قلب❤️ و با سرعت نور، بدون اینکه بفهمم الله اکبر چه معنایی یا الحمدلله چه اثراتی و سبحان الله چه برکاتی دارند، می‌گفتم تا گفته باشم😢. حالا از شنیدن صدایم هنگام گفتن سبحان الله، چقدر شرمسار و خجلم😓. ✨به ما نگفتند که شما بدون اینکه بعد از نماز حرکتی کنید بسیار آرام و شمرده📿 34 بار الله اکبر می‌گوئید که در و دیوار، هم صدا می‌شوند با شما در این ذکر شریف و 33 بار الحمدلله که تمام نعمت‌ها که شما واسطه‌شان هستی از آنِ خداست و حمدش هم باید از آنِ او باشد و 33 بار سبحان الله که منزه و بی‌عیب بودن خدا را هیچ کس مثل شما باور ندارد. ☘ای کاش در نوجوانی می‌فهمیدم که چگونه ذکر می‌گویی و چه ذکری می‌گویی📿. 📒برگرفته از،کتاب هیچکس بمن نگفت ✍نویسنده :
قسمت نهم نزدیک اذان صبح است و همه یاران امام زمان، برای خواندن نماز آماده می شوند. نماز برپا می شود. نسیم میوزد. وقت مناجات با خدای مهربان است. بعد از نماز، یاران می خواهند با ایشان بیعت کنند و پیمان ببندند. امام کنار درِ کعبه می ایستد و دست راست خود را باز می کند. آیا آن نور سفید را می بینی که در دست راست امام می درخشد؟ این نور بسیار زیبا و خیره کننده است، ولی با این حال هیچ چشمی را آزار نمی دهد.50 دقّت کن! در دست دیگر امام چه می بینی؟ گویا یک نامه در دست امام است. آری، این عهد و پیمانی است که پیامبر برای امام زمان نوشته است پیامبر این پیمان را به حضرت علی(ع) داده است. سپس این پیمان نامه را امام حسن(ع) به ارث برده است و همین طور از امامی به امام دیگر و اکنون به امام زمان رسیده است.51 امام در حالی که دست راست خود را باز کرده است می فرماید: این دست خداست. آیا می دانی که منظور امام از این سخن چیست؟ امام این آیه را می خواند: «إنَّ الذینَ یبایعُونَک إنَّما یبایعُونَ اللهَ: هر آن کس که با تو دست بیعت بدهد با خدا بیعت کرده است».52 آری، دست امام، دست خداست. خوب نگاه کن آیا می توانی اوّلین کسی را که با امام دست می دهد بشناسی؟ این جبرئیل است که خم می شود و دست مبارک امام را می بوسد و با او بیعت می کند و بعد از آن همه فرشتگان اکنون نوبت بیعت یاران است. امام رو به آنان می کند و می گوید: «شما باید از گناهان و زشتی ها دوری کنید و همواره امر به معروف و نهی از منکر کنید و هیچ گاه خون بی گناهی را به زمین نریزید. از ثروت اندوزی و تجمّل گرایی خودداری کنید، غذای شما، نان جو باشد و خاک بالشت شما».54 البته اگر یاران امام، این شرایط را بپذیرند، امام هم قول می دهند که هرگز همنشینی غیر از آنان انتخاب نکند. یاران این شرایط را قبول کرده و با امام بیعت می نمایند.
قسمت ۱۰ همسفرم! در این سخنان کمی فکر کن! درست است که این سیصد وسیزده نفر در آینده نزدیک، فرمانروایان دنیا خواهند شد و هر کدام از آنان بر کشوری حکومت خواهند کرد; امّا عهد کرده اند که تمام عمر بر روی خاک بخوابند! بی جهت نیست که آنان به چنین مقامی رسیده اند و یار امام شده اند. این عهدی که امام با یاران خود می بندد; گوشه ای از آن عدالتی است که همه منتظرش بودیم. آری امام زمان از یاران خود بیعت می گیرد که بر اساس مفاهیم قرآن، عمل کنند.55 نگاه کن! از آسمان، شمشیرهایی نازل می شود.56 برای هر کدام از سیصد وسیزده نفر یک شمشیر مخصوص می آید. هر کسی شمشیر خود را برمی دارد. هیچ کس اشتباه نمی کند و شمشیر فرد دیگر را برنمی دارد; زیرا نام هر کس، بر روی شمشیرش نوشته شده است عجیب است، بر روی هر شمشیر هزار کلمه رازگونه نوشته شده است. از هر کلمه، هزار کلمه دیگر فهمیده می شود.57 آنها از هر کلمه، هزار کلمه دیگر دریافت می کنند. خداوند برای یاران امام، این کلمات را آماده کرده است تا در موقعیت های مختلف از آن استفاده کنند. تعجّب در این است که چگونه یاران امام می خواهند با این شمشیرها با دشمنی بجنگند که انواع سلاح های پیشرفته را در اختیار دارد؟ نزد یکی از آنها می روم و این سؤال را از او می کنم. او شمشیر خود را به من می دهد و می خواهد به آن نگاه کنم. شمشیر را می گیرم. هر کار می کنم نمی توانم تشخیص بدهم که از چه جنسی است عجیب است، بر روی هر شمشیر هزار کلمه رازگونه نوشته شده است. از هر کلمه، هزار کلمه دیگر فهمیده می شود.57 آنها از هر کلمه، هزار کلمه دیگر دریافت می کنند. خداوند برای یاران امام، این کلمات را آماده کرده است تا در موقعیت های مختلف از آن استفاده کنند. تعجّب در این است که چگونه یاران امام می خواهند با این شمشیرها با دشمنی بجنگند که انواع سلاح های پیشرفته را در اختیار دارد؟ نزد یکی از آنها می روم و این سؤال را از او می کنم. او شمشیر خود را به من می دهد و می خواهد به آن نگاه کنم. شمشیر را می گیرم. هر کار می کنم نمی توانم تشخیص بدهم که از چه جنسی است. می گوید: آیا می دانی با این شمشیر می توان کوه را متلاشی کرد! آری این شمشیر چنان قدرتی دارد که اگر آن را بر کوه بزنی، کوه را متلاشی می کند.58 و بارها افرادی از من سؤال کرده اند که امام زمان چگونه می خواهد با شمشیر، دنیا را در اختیار بگیرد؟ امروز من جواب آنها را یافتم، اگر شمشیر یاران امام، می تواند کوه را متلاشی کند، پس شمشیر خودِ امام چه کارهایی می تواند بکند؟ آری، در دست این فرمانده و لشکر بی نظیرش، اسلحه پیشرفته ای است که به شکل شمشیر است; امّا هرگز یک شمشیر ساده و از جنس آهن نیست، این یک اسلحه بسیار پیشرفته است. در این اسلحه چه خاصیتی نهفته است دانم، فقط این را می دانم که می توان یک کوه را با آن متلاشی کرد. این اسلحه را خدا ساخته است و به راستی که دست خدا بالای همه دست ها است
قسمت یازدهم کنار کعبه چه خبر است؟ حالا دیگر آفتاب بالا آمده است، مردم مکه متوجّه می شوند که در مسجدالحرام خبرهایی است. آنها از یکدیگر سؤال می کنند: این کیست که در کنار کعبه ایستاده است و گروهی گرد او را گرفته اند؟ در این میان صدایی در همه جا طنین انداز می شود.59 گوش کن! این صدای جبرئیل است: «ای مردم! این مهدی آل محمّد است، از او پیروی کنید».60 همه مردم دنیا این صدا را می شنوند61 عجیب این است که هر کسی این ندا را به زبان خودش می شنود، اگر عرب زبان است به زبان عربی می شنود، اگر فارس زبان است به زبان فارسی.62 وقتی مردم این ندا را شنیدند با یکدیگر در مورد ظهور سخن می گویند و می فهمند که وعده خدا فرا رسیده است.63 مردم مکه با شنیدن این ندا به سوی مسجد الحرام هجوم می آورند تا ببینند چه خبر شده است. آنان می بینند که امام با یارانش جمع شده اند. اکنون امام می خواهد با مردم سخن بگوید به نظر شما اوّلین سخن امام با مردم چیست؟ مردم مکه با شنیدن این ندا به سوی مسجد الحرام هجوم می آورند تا ببینند چه خبر شده است. آنان می بینند که امام با یارانش جمع شده اند. اکنون امام می خواهد با مردم سخن بگوید به نظر شما اوّلین سخن امام با مردم چیست؟ امام به کنار کعبه می رود و به خانه خدا تکیه می زند و چنین می گوید: «ای مردم! من مهدی، فرزند پیامبر هستم. هر کس می خواهد آدم ابراهیم و موسی و عیسی(ع) و محمّد(ص) را ببیند، مرا ببیند! ای مردم من شما را به یاری می طلبم. چه کسی مرا یاری می کند؟».64 و اکنون یک امتحان بزرگ الهی در پیش روی مردم مکه است; زیرا با اینکه امام بیش از هزار سال عمر دارد; امّا به شکل یک جوان ظهور کرده است.65 مردم مکه در شک و تردید هستند، گروهی از آنها باور نمی کنند که این جوان، همان مهدی(ع) باشد.66 آنها دسیسه می کنند و تصمیم می گیرند تا امام را به قتل برسانند; ولی فراموش کرده اند که امام چه یاران باوفایی دارد، یارانی که عهد بسته اند تا آخرین نفس از امام دفاع کنند.67 وقتی مردم مکه می بینند که یاران امام آماده دفاع هستند پشیمان می شوند و مسجد الحرام را ترک می کنند.
صدای شیطان به گوش می رسد مدّتی است مردم دنیا صدای جبرئیل و ندای او را شنیده اند. دل های آنها به سوی امامِ خوبی ها متوجّه شده و همه دوست دارند امام را ببینند.68 درست است که کوفه و مدینه الان در تصرّف سفیانی است; امّا اگر به یکی از این دو شهر بروی، می بینی که سپاهیان سفیانی به حق بودن فرمانده خود شک کرده اند و می خواهند از بند سپاه سفیانی رها شوند و به سوی امام بیایند. از آنجا که شیطان، دشمن سعادت انسان هاست، می خواهد هر طور که شده باعث گمراهی مردم شود. او اکنون نیز در فکر فریب دادن مردم است و می خواهد مانع پیوستن آنها به امام بشود. می داند که با ظهور امام زمان، بندگان خوب خدا در دنیا حکومت خواهند کرد و برای ناپاکان در زمین جایی نخواهد بود. به همین دلیل، موقع غروب آفتاب، شیطان با صدای بلند، همه مردم دنیا را مورد خطاب قرار می دهد و می گوید: «ای مردم، آگاه باشید که سفیانی و یاران او حق هستند».69 همه مردم این صدا را می شنوند; امّا نمی دانند که صدای شیطان است. عدّه ای به گمراهی می افتند و صدای شیطان آنها را فریب می دهد و متأسفانه آنها از امام زمان بیزاری می جویند.70 من خیلی دلم به حال این مردم می سوزد که چگونه فریب شیطان را می خورند. در سخنان امامان معصوم(ع) آمده بود که در نزدیک روزگار ظهور، دو ندا در آسمان طنین می اندازد ندای اوّل که نزدیک طلوع آفتاب به گوش می رسد، ندای جبرئیل است و صدای دوم که نزدیک غروب خورشید به گوش می رسد، صدای شیطان است. شیعیان که از قبل، این مطلب را می دانستند هرگز فریب نمی خورند. آنها می دانند که حکومت عدل الهی بسیار نزدیک است.71
لشکری که در دل زمین فرو می رود امشب، شب چهاردهم «مُحرّم» است و آسمان شهر مکه مهتابی است. چهار شب از ظهور امام زمان می گذرد و در شهر مکه آرامش برقرار است، البته همچنان بیرون شهر سپاه سفیانی مستقر شده و شهر را در محاصره دارند.72 سپاه سفیانی هراس دارد که وارد شهر شود و با لشکر امام بجنگد. منتظرند تا نیروی کمکی از مدینه برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند. امشب، سیصد هزار نفر از سربازان سفیانی از مدینه به سوی مکه حرکت می کنند. سفیانی به آنان دستور داده تا شهر مکه را تصرّف و کعبه را خراب کنند و امام را به قتل برسانند. این نقشه شوم سفیانی است.73 به راستی، امام زمان که فقط سیصد و سیزده سرباز دارد، چگونه می خواهد در مقابل لشکری با بیش از سیصد هزار سرباز مقابله کند؟ من می دانم که خدا هرگز ولی خود را تنها نمی گذارد سپاه سفیانی از مدینه به سمت مکه حرکت می کند و بعد از اینکه از مدینه خارج شد در سرزمین «بَیدا» مستقر می شود.74 می دانید «بَیدا» کجا است؟ حدود پانزده کیلومتر در جاده «مدینه» به سوی «مکه» که پیش بروی به سرزمین «بَیدا» می رسی. پاسی از شب می گذرد... آن مرد کیست که سراسیمه به این سمت می آید؟ نگاه کن! ظاهرش نشان می دهد که اهل مکه نیست. او از راهی دور آمده است. آن مرد سراغ امام را می گیرد، گویا کار مهمّی با آن حضرت دارد. یاران امام، آن مرد را خدمت امام می آورند. آن مرد می گوید: «ای سرورم! من مأموریت دارم تا به شما مژده بزرگی بدهم، یکی از فرشتگان الهی به من فرمان داد تا پیش شما بیایم».75 من که از ماجرا خبر ندارم، از شنیدن این سخن تعجّب می کنم. چگونه است که این مرد ادّعا می فرشتگان را دیده است؟ امام که به همه چیز آگاهی دارد، می گوید: «حکایت خود و برادرت را تعریف کن». آن مرد رو به امام می کند و چنین می گوید:«من آمده ام تا بشارت دهم که سپاه سفیانی نابود شد. من و برادرم از سربازان سفیانی بودیم و به دستور سفیانی برای تصرّف مکه حرکت کردیم. وقتی به سرزمین بَیدا رسیدیم، هوا تاریک شده بود، برای همین، در آن صحرا منزل کردیم. ناگهان فریادی بلند در آن بیابان پیچید: ای صحرای بَیدا! این قوم ستمگر را در خود فرو ببر!». مرد سخن خود را چنین ادامه می دهد: «سپش من با چشم خود دیدم که زمین شکافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من و برادرم باقی ماندیم و هیچ اثری از آن سپاه بزرگ نماند. من وبرادرم مات و مبهوت مانده بودیم. ناگهان فرشته ای را دیدم که برادرم را صدا زد و گفت: اکنون به سوی سفیانی برو و به او خبر ده که سپاهش در دل زمین فرو رفت. بعد از آن رو به من کرد و گفت: به مکه برو و امام زمان را به نابودی دشمنانش بشارت ده و توبه کن».76 حالا دیگر خیلی چیزها برای من روشن شده است. آری خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود کرد. آن مرد که از کرده خود پشیمان است، وقتی مهربانی امام را می بیند توبه می کند و توبه اش قبول می شود. آیا می دانی آن فرشته ای که با این مرد سخن گفت که بود فریادی که درصحرای «بَیدا» بلند شد چه بود؟ او جبرئیل بود که به امر خدا به یاری لشکر حق آمده بود تا سپاه طاغوت را نابود کند.77 سپاه سفیانی که می خواست کعبه را خراب کرده و با امام زمان بجنگد به عذاب خدا گرفتار شده و در دل زمین فرو رفته است.78 خبر نابودی سپاه سفیانی به سرعت در همه جا پخش می شود. گروهی از آنها که از ماه ها قبل، مکه را محاصره کرده بودند، با شنیدن این خبر فرار می کنند. سفیانی که در شهر کوفه است با شنیدن این خبر، ترس تمام وجودش را فرا می گیرد و فکر حمله به مکه را از سر خود بیرون می کند.
لشکر ده هزار نفری می اید مردم مکه بعد از اینکه خبر نابودی سپاه سفیانی را می شنوند خیلی می ترسند و برای همین شهر آرام می شود و دیگر کسی به فکر دشمنی با امام نیست. پایتخت حکومت جهانی امام، شهر کوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوی کوفه حرکت کنم. خیلی دوست دارم بدانم امام چه موقع به سوی کوفه حرکت خواهد کرد، نزد یکی از یاران امام می روم و از او می پرسم: چرا امام به سوی کوفه حرکت نمی کند؟ او در جواب می گوید: امام منتظر است تا همه افراد لشکرش به مکه بیایند. آری، از وقتی که جبرئیل ندا داد و مردم را به سوی امام فرا خواند، عدّه زیادی حرکت کرده اند آنان به مکه دعوت شده اند و مأموریت دارند که به امام بپیوندند.79 آیا تا به حال دیده ای که پرندگان چگونه به سوی لانه های خود پناه می برند؟ این افراد هم این گونه به مکه پناه می آورند و در خدمت امام به آرامش واقعی می رسند.80 اراده خداوند این است که خروج امام از مکه با همراهی این لشکر ده هزار نفری باشد.81 اگر به خارج از مکه بروی می بینی که شیعیان با چه اشتیاقی به سوی مکه می شتابند! مثل اینکه یک مسابقه برگزار شده است، مسابقه ای برای هر چه زودتر رسیدن به مکه برای یاری امام!82 این شوقی است که خداوند در دل شیعیان قرار داده است و آنان را این چنین بیقرار نموده است.83 آنان با عشقی مقدّس، بیابان ها را پشت سر می گذارند و تمام سختی ها را در راه یاری امام تحمّل می کنند.84 و تو خود می دانی که سیصد و سیزده یار به گونه ای دیگر به مکه آمدند. آنان با «طی الارض» و در شب قبل از ظهور به مکه آمده اند. آنها در واقع، فرماندهان لشکر امام هستند و در آینده ای نزدیک، هر کدام از طرف امام، حاکم قسمتی از دنیا خواهند شد.85 ولی این ده هزار نفری که در راه مکه هستند سربازان لشکر امام می باشند، آنها می آیند تا قائم آل محمد(ع) را یاری کنند
شیران بیشه ایمان می آیند کم کم لشکر ده هزار نفری کامل می شود. آنها با یکدیگر بسیار مهربان هستند گویی که همه با هم برادرند.86 همسفرم! آیا اجازه می دهی من در مورد ویژگی افراد این لشکر سخن بگویم؟ آنان در مقابل دستور امام تسلیم هستند و سخنان امام را با گوش جان می پذیرند.87 افرادی شجاع و دلیری که ذرّه ای ترس در دل ندارند. آری، امام یارانی شجاع و با یقین کامل می خواهد، افراد ترسو و سست عقیده چه کمکی به این حرکت عظیم می توانند بکنند؟ لشکریان امام چنان در عقیده و ایمان خود استوارند که شیطان هرگز نمی تواند آنها را وسوسه کند. اینان شیران بیشه ایمان و یاوران راستین حق و حقیقت هستند.88 اگر شب ها به کنارشان بروی، می بینی که مشغول عبادت هستند و صدای گریه و مناجات آنها شنیده می شود. و در روز چون شیران دلیر به میدان می آیند و از هیچ چیز واهمه و ترس ندارند. برای شهادت دعا می کنند، آرزویشان این است که در رکاب امام به فیض شهادت برسند. به راستی که چه سعادتی بالاتر از اینکه انسان جان خویش را فدای مولای خود کند!89 آیا در این دنیای فانی، آرزویی زیباتر از این سراغ داری؟ خوشا به حال کسانی که چنین آرزوی زیبایی دارند! و واقعاً که زندگی انسان با داشتن این چنین آرمانی، چقدر لذت بخش می شود. به هر حال، یاران امام همواره دور امام حلقه زده و در شرایط سخت، یار و یاور او هستند.90 کافی است امام به آنان دستوری بدهد، آن وقت می بینی که چگونه برای انجام آن دستور سر از پا نمی شناسند.91 خداوند نیروی جسمی بسیار زیادی به آنها داده است تا بتوانند به خوبی از امام دفاع کنند.92 وقتی که آنها از زمینی عبور می کنند آن زمین به سرزمین های دیگر فخر می فروشد و از اینکه یکی از یاران امام زمان از روی او گذاشته است به خود مباهات می کند.93 همه از یاران امام فرمانبرداری می کنند حتّی پرندگان و حیوانات وحشی.94
لباس ضدّ آتش و عصای شگفت انگیز اکنون همه سربازان و یاران امام در مکه جمع شده اند. آنها آمده اند تا جان خود را فدای امام کنند. امام لباس رزم بر تن کرده و آماده حرکت به سوی مدینه شده است آیا می دانی که لباس رزم امام، همان پیراهن یوسف(ع) است؟ به راستی چرا امام این لباس را به تن کرده است؟ آیا می دانی لباس امام، لباسی معمولی نیست، بلکه لباسی ضدّ آتش است.95 تعجّب نکن، بگذار تاریخ آن را برایت بگویم. پیراهن یوسف(ع) در اصل از ابراهیم(ع) بود. هنگامی که نمرود می خواست ابراهیم(ع) را به جرم خداپرستی در آتش اندازد، جبرئیل به زمین آمد تا بزرگ پرچمدار توحید را یاری کند. او همراه خود لباسی از بهشت آورد. به خاطرِ همین لباس، ابراهیم(ع) در آتش نسوخت.96 پس از ابراهیم(ع)، این لباس به فرزندان او به ارث رسید تا اینکه لباس یوسف(ع) شد و باعث روشنی چشمان یعقوب این لباس نسل به نسل گشت تا پیامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(ع)، یکی بعد از دیگری به ارث بردند.97 و اکنون روشن شد که چرا خداوند این پیراهن را برای امام زمان نگه داشته است؟ همسفرم! مگر آتش نمرود بزرگترین آتش آن روزگار نبود؟ یک بیابان آتش که شعله های آن به آسمان می رسید! نمرود با امکاناتی که در اختیار داشت آتشی به آن بزرگی ایجاد کرد و ابراهیم(ع) را در میان آن آتش انداخت; امّا خدا، پیامبر خود را با آن پیراهن یاری کرد و امروز همان پیراهن در تن امام زمان است. امام آماده حرکت شده است، من دقّت می کنم تا ببینم امام با چه اسلحه ای می خواهد به جنگ دشمنان برود امام به جای اسلحه، یک چوب دستی دارد! با خود می گویم که چرا فرمانده این لشکر، این چوب را با خود برداشته است؟ آخر ما می خواهیم به جنگ توپ و تانک و موشک برویم. هر چه فکر می کنم جوابی برای خود نمی یابم; برای همین از یکی از یاران امام سؤال می کنم که چرا امام به جای اسلحه این چوب دستی را با خود برداشته است؟ او برایم می گوید: این چوبی که در دست امام قرار دارد، همان عصای موسی(ع) است.98 با این که چوب این عصا هزاران سال پیش، از درخت بریده شده است; امّا هنوز تر و تازه است، مثل اینکه همین الان آن را، از درخت قطع کرده ای.99 زمان موسی(ع)، بشر در سحر و جادو پیشرفت زیادی کرده بود و به اصطلاح، فن آوری بشر ان سحر و جادو بود; امّا وقتی موسی(ع) عصای خود را به زمین زد، ناگهان آن عصا به اژدهایی تبدیل شد که همه آن سحر و جادوها را در یک چشم به هم زدن بلعید. امروز هم بشر هر چه پیشرفت کرده و هر فناوری جدیدی داشته باشد باید بداند که امام زمان با همین عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. این عصا، یک عصای شگفت انگیز است که هر دستوری را که امام به آن بدهد، انجام می دهد.100 تازه حالا فهمیده ام که این چوب، یک عصای سخن گو هم هست و با امام سخن می گوید!101 آری، آنچه که بشر به دست خود ساخته است توسط این عصا بلعیده می شود، تانک باشد یا هواپیما یا موشک، چه فرق می کند، کافی است امام به عصا امر کند قرآن در مورد عصای موسی(ع) سخن گفته است. آن عصا یک بیابان سحر و جادو را بلعید، این نکته را قبول می کنی چون قرآن این را می گوید. پس دور از ذهن نخواهد بود که این عصا بتواند هواپیما و موشک را هم ببلعد.102 هنر بشر آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر امروز هر چه می خواهد باشد. این عصا به اذن خدا می تواند مقابل آن بایستد. آیا می دانی وقتی امام، این عصا را بر زمین بزند، آن عصا تبدیل به چه چیزی می شود؟ من نمی دانم از چه لفظی استفاده کنم؟ آیا می توانم بگویم تبدیل به اژدهایی بزرگ می شود؟ می ترسم بگویی که این نویسنده چه حرف های عجیب و غریبی می زند. واقعاً نمی دانم چه بگویم هیچ چیز بهتر از این نیست که سخن امام باقر(ع) را برایت بگویم. تو که دیگر سخن آن حضرت را قبول داری که فرمود: «چون قائم ما، عصای خود را به زمین بزند، آن عصا، شکاف برمی دارد، شکافی به اندازه فاصله زمین تا آسمان! و آن عصا هر چه را که مقابلش باشد، می بلعد».103 به راستی که خداوند چه حکمت های زیبایی دارد و با عصای موسی(ع)، آخرین ولی خود را یاری می کند.104
هزاران فرشته به کمک آمده اند نگاه کن! یاران امام زمان با چه نظمی زیبا ایستاده اند و منتظرند تا دستور حرکت داده شود. آن جوان را می بینی که در جلو لشکر، پرچمی نورانی در دست دارد؟ آیا او را می شناسی؟ «شُعَیب بن صالح»، پرچمدار این لشکر بزرگ است.105 آیا پرچمی را که در دست اوست می شناسی؟ این همان پرچم پیامبر است. همان پرچمی که جبرئیل در جنگ «بَدْر» برای پیامبر آورد.106 آیا می دانی این پرچم تا به حال، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است؟ اوّلین بار زمانی بود که جبرئیل آن پرچم را برای پیامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشکر اسلام در آن جنگ به پیروزی بزرگی دست یافت. پیامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع کرد و دیگر در هیچ جنگی آن را باز نکرد و تحویل حضرت علی(ع) داد. آن حضرت نیز فقط در جنگ جمل، آن پرچم را باز نمود و دیگر از آن استفاده نکرد.107 آیا می دانی که این پرچم از جنس پارچه های دنیایی مثل پنبه و کتان و حریر نیست، بلکه از جنس گیاهان بهشتی است.108 این پرچم آن قدر نورانی است که می تواند شرق و غرب دنیا را روشن گرداند.109 وقتی که این پرچم برافراشته می شود، ترس و وحشت عجیبی در دشمنان پدیدار می گردد به طوری که دیگر نمی توانند هیچ کاری بکنند.110 از طرف دیگر با برافراشتن این پرچم، دل های یاران امام زمان چنان از شجاعت پر می شود که گویی این دل ها از جنس آهن است و هیچ ترسی به آنها راه ندارد.111 جالب است بدانی که چوب این پرچم از آسمان آمده است و هر وقت امام بخواهد دشمنی را نابود سازد، کافی است با این پرچم به او اشاره کند پس به امر خدا، آن دشمن به هلاکت می رسد.112 آیا می دانی هرگاه که این پرچم باز شود هفت دسته از فرشتگان به یاری امام می آیند؟ دسته اوّل: فرشتگانی که با نوح(ع)، در کشتی بودند و او را یاری کردند. دسته دوم: فرشتگانی که به یاری ابراهیم(ع) آمدند. دسته سوم: فرشتگانی که همراه موسی(ع) بودند زمانی که رود نیل به امر خدا شکافته شد و قوم بنی اسرائیل از رود نیل عبور کردند. دسته چهارم: فرشتگانی که هنگام رفتن عیسی(ع) به آسمان، همراه او بودند. دسته پنجم: چهار هزار فرشته ای که همیشه در رکاب پیامبر اسلام بودند دسته ششم: سیصد و سیزده فرشته ای که در جنگ «بَدْر» به یاری پیامبر آمدند. دسته هفتم: فرشتگانی که برای یاری امام حسین(ع) به کربلا آمدند. آمار کل این هفت دسته، سیزده هزار و سیصد و سیزده فرشته است که به یاری امام زمان می آیند.113 اگر سمت راست لشکر را نگاه کنی، جبرئیل را می بینی; در سمت چپ لشکر هم، میکائیل ایستاده است.114 همه نیروی های زمینی و آسمانی آماده اند تا ایشان دستور حرکت بدهد. وقتی لشکر امام حرکت کند، ترس عجیبی در دل دشمنان ایجاد می شود و به همین دلیل است که همیشه پیروزی با این لشکر است.11 آری، کسانی که قصد دشمنی با نور خدا را دارند ترسی عجیب وجودشان را فرا می گیرد; امّا کسانی که سال های سال در جستجوی نورخدا بوده اند محبّت و علاقه زیادی به امام پیدا می کنند. آنها هرگز از این حرکت آسمانی نمی ترسند، بلکه هر لحظه آرزو می کنند که حکومت مهدوی تشکیل شود وعدالت واقعی را به چشم خود ببینند.11
🌸🍃🌸🍃 گزارشات و تصویری از قیامت کبری براساس آیات قرآن در آستانه ی قیامت با عظمت کوه ها از جا کنده می شوند(مرسلات 10) هرچند بزرگ و سنگین و ریشه دار باشند و آن گاه حرکت خود را آغاز می کنند(نبا21) چیزی نمیگذرد که کوه های بزرگ و کوچک با هم برخورد کرده و قطعه قطعه شده(الحاقه 14) صداهای مهیبی را بر سطح زمین خالی از سکنه طنین انداز می نمایند. قطعه های سنگ در فضا به هم میخورند و همچون گرد در هوا پراکنده(واقعه 6) و همانند پشم زده شده در می آیند(معارج 10) و در پایان آن همه کوه های سر به فلک کشیده به صورت سرابی در می آیند که گویا اصلا نبوده اند(نبا21) وقتی کوه ها که نگهدارنده ی زمین هستند نابود شوند،زمین سست گشته و زلزله های شدید و پی در پی آن را به لرزه در می آورد.(زلزال 1) زمین به شدت کوبیده شده(فجر23) هرچه را در خود پنهان دارد بیرون می ریزد(زلزال2) و در پایان زمین به شکل امروزی دیده نخواهد شد،هرچه هست،غیر از زمین امروزی است.(ابراهیم 47) اوضاع اسمانها و کواکب نیر بهتر از زمین نخواهد بود.خورشید با آنهمه عظمت و درخشندگی اش تاریک شده(تکویر1) به عمر بابرکت و ظولانی خود خاتمه می بخشد،به دنبال آن ماه نیز که شبهای زمین را همچون چراغی روشن می ساخت،سیاه و تاریک میگردد.(قیامت8) و در یک صحنه ی عجیب و باورنکردنی ماه و خورشید در یک جا جمع میگردند(قیامت 9) پس از آن ستارگان رو به تاریکی میروند(تکویر2) کواکب از هم فرو میپاشند(انفطار2) و تمام کهکشانها از نظم و مدار خود خارج گشته متلاشی میگردند. در آن زمان آسمان نیز سست شده(الحاقه 16) از جا کنده می شود(تکویر11) و به حرکت می افتد و همچون طوماری درهم میپیچد(انبیا102) آنگاه شکافهای فراوان بر پیکر آن وارد می شود(مرسلات 10) و در آخر،آنچه از اسمان باقی می ماند دود است(دخان 10) که همچون مسی گداخته شده(معارج 9) در آن فضای نامتناهی پراکنده می شود. حضور در قیامت پس از گذشت هزاران سال بار دیگر حضرت اسرافیل در صور خود می دمد اما این بار برای زنده شدن مردگان. ارواح به اجساد خود مراجعه می کنند. در یک لحظه،بی نهایت انسان را مشاهده میکنی که پا به عرصه ی قیامت گذاشته(زمر69) وسعت بی پایانی را سفیدپوش نموده اند. همه در بهت و حیرت بی اندازه به سر میبرند،هوا به شدت گرم احساس می شود به طوریکه عرق تا دهانها پایین می آید . مردم چنان در فشارند که هرکس جای پایی پیدا کند خوشحال می شود.(نهج البلاغه فیض ص300) چشمها از ترس به یک نقطه خیره می شود و دلها فرو میریزد ،حتی پلکها به هم نمیخورند.(ابراهیم 42) در آن روز اگر خوب به چشمهای اهل محشر نگاه کنی همه را گریان میبینی مگر چند گروه را: چشمهایی که بر مناظر حرام بسته شده بودند. چشمهایی که در راه فرمانبرداری از خدا،خالصانه بیداری کشیدند و چشمهای که از خوف پروردگار در دل شب اشک ریختند(وسایل،ج11ص179) و در آن میان جنایتکاران،کور و کر و لال و به صورت واژگون محشور شده اند.(اسرا97) در این لحظه صدایی در محشر طنین انداز میشود که: ای بندگان(مومن) من،امروز هیچ ترس و حزنی به خود راه ندهید....(زخرف 68) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
آنانی که بار دیگر زنده شده اند همه منتظرند تا فرمان حرکت صادر شود، لشکر به گروه هایی منظّم تقسیم شده است. در این میان متوجّه یک گروه هفت نفری می شوم. جلو می روم و از یکی از آنها می خواهم که درباره خودش سخن بگوید. او خودش را «تلمیخا» معرّفی می کند.117 تلمیخا»، نام یکی از اصحاب کهف است، اصحاب کهف همان هفت نفری هستند که در قرآن قصّه آنها آمده است. آیا سوره کهف را خوانده ای؟ آن هفت نفر خدا پرست از ترس طاغوت زمان خود به غاری پناه بردند و بیش از سیصد سال در آن غار خواب بودند. شاید بگویی: آقای نویسنده، عجب حرف هایی می زنی؟ حواست کجاست؟ نکند خیالاتی شده ای؟ اصحاب کهف هزاران سال است از دنیا رفته اند، آخر چطور آنها را در لشکر امام زمان، می بینی؟ من در اینجا فقط یک جمله می گویم: مگر سخن امام صادق(ع) را نشنیده ای که فرمود: «هرگاه قائم ما قیام کند خداوند اصحاب کهف را زنده می کند».118 آری، در لشکر قائم آل محمّد(ع) افراد زیادی هستند که بعد از مرگ به امر خدا زنده شده اند تا آن حضرت را یاری کنند. یکی دیگر از آنها «مقداد» است. او یکی از بهترین یاران پیامبر و حضرت علی(ع) بود که اکنون به امر خدا به دنیا بازگشته است.119 دیگری «جابر بن عبد الله انصاری» است. او از یاران نزدیک پیامبر بود و تا زمان امام باقر(ع)، زنده ماند. همان کسی که روز «اربعین» به کربلا آمد و در آب فرات غسل کرد و قبر شهید کربلا را زیارت کرد; اکنون، او زنده شده است تا انتقام خون امام حسین(ع) را بگیرد.120 من عدّه زیادی را می بینم که می گویند ما در عالم برزخ بودیم و چون امام زمان ظهور کرد، فرشته ای نزد ما آمد و به ما خبر داد که روزگار ظهور فرا رسیده است، برخیزید و به یاری آن حضرت بشتابید.121
شعار لشکر امام زمان چیست؟ امام زمان برنامه لشکر خود را معین نموده است، اوّلین هدف این لشکر، رهایی شهر مدینه از دست طاغوت است. درست است که سیصد هزار نفر از سپاه سفیانی در بیابان «بَیدا» به زمین فرو رفتند; امّا هنوز گروهی از طرفداران سفیانی در مدینه باقی مانده اند و این شهر را در تصرّف خود دارند. گوش کن! آیا این صدا را می شنوی؟ ـ هیچ کس همراه خود آب و غذا برندارد.122 این دستور امام است که به لشکر ابلاغ می شود. این تنها لشکر دنیاست که به «واحد تدارکات» نیاز ندارد! اخر مگر می شود لشکری با بیش از ده هزار سرباز در این گرمای عربستان هیچ آب و غذایی همراه نداشته باشد. امام برای رفع تشنگی لشکر خود چه برنامه ای دارد؟ چه می شد اگر هر کسی مقداری آب و غذا با خود برمی داشت؟ دوست خوب من! آیا موافقی همراه این لشکر برویم؟ تو خود می دانی که ما هم باید این دستور را عمل کنیم و آب و غذا با خود برنداریم. ظاهراً موافقی که به سفر خود ادامه بدهیم باشد; امّا به من قول بده اگر تشنه ات شد، از من آب نخواهی! لشکر بزرگ حق، آماده حرکت است... هر لشکر و سپاهی برای خود، یک شعاری را انتخاب می کند به نظر شما شعار این لشکر چیست؟ گوش کن! همه لشکر یک صدا فریاد می زنند: یا لَثاراتِ الحُسَینِ; ای خون خواهان حسین(ع)!123 امام می داند که صدها سال است شیعه برای امام حسین(ع) اشک ریخته است. آری، این نام حسین(ع) است که دل ها را منقلب می کند. من در این میان به فکر فرو می روم که این لشکر چگونه شعار خود را خون خواهی امام حسین(ع) قرار می دهد در حالی که بیش از هزار سال است که یزید و سپاهیان او مرده اند؟ این یک قانون الهی است که اگر خون مظلومی در شرق دنیا ریخته شود و کسی در غرب زمین به این کار راضی باشد، او هم شریک جرم محسوب می شود.124 اگر چه یزید و یزیدیان مرده اند; امّا امروز گروه های بسیاری هستند که به کار یزید افتخار می کنند! سفیانی و سپاهیان او، ادامه دهنده راه یزید هستند، اگر یزید، امام حسین(ع) را شهید کرد، امروز سفیانی که در شهر کوفه است، هر کس را که نامش حسین است، شهید می کند ۱۲۵