❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | دزدهای انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز ..
با یه وجود خسته و شکسته …
اصلا نمیفهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور میشدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم !! مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد :
– دکتر حسینی؟! … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی !
در زدم و وارد شدم .. با دیدن من، لبخند معناداری زد .. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی!!
– شما با وجود سنتون واقعا شخصیت خاصی دارید …
+ مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمیکردید …
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت میکنه .. اما کمک هزینههای زندگیتون کم میشه … و خب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید!!
ناخودآگاه خندهام گرفت :
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید … اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم … هم نمیخواید من رو از دست بدید؛ و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار میدید …
تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مکث کردم …
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید:
برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسیها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
37.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول❗️
این داستان⬇️
مردی که روایتگر دو سفر بود😳😲
#ادامه_دارد‼️
@zendegi13
https://eitaa.com/joinchat/2641690742C326ba1b359
37.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول❗️
این داستان⬇️
مردی که روایتگر دو سفر بود😳😲
#ادامه_دارد‼️
@zendegi13
https://eitaa.com/joinchat/2641690742C326ba1b359
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …
– دزد؟!! از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ …
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه .. چه اسمی میشه روش گذاشت؟!
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید :
هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم …
از جاش بلند شد …
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم .. هر چند فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم …
و از اتاق خارج شدم …
برگشتم خونه .. خستهتر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده …
دل شکسته از شرایط و فشارها …
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته .. هر بار با یه بهانهای تماسها رو رد میکردم ..
سعی میکردم بهانههام دروغ نباشه .. اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم .. به خاطر بهانه آوردنها از خدا خجالت میکشیدم .. از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه …
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم .. رفتم بالا توی اتاق .. و روی تخت ولا شدم …
– بابا!! .. میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم .. اما من، یه نفره و تنها، بییار و یاور .. وسط این همه مکر و حیله و فشار .. میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام .. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم .. توی مسیر حق باشم .. بین حق و باطل دودل و سرگردان نشم!!
همونطور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف میزدم، و بیاختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر میشد …
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | حس دوم
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم .. باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران!!
هر چند، حق داشتن .. نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوقالعادهای که برام ترتیب داده بودن .. گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد .. اونقدر قوی که ته دلم میلرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بیزبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم .. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد …
اما وقتی فهمید برای همیشهست .. حالت صداش تغییر کرد!! توضیحش برام سخت بود ..
- چرا مادر؟! اتفاقی افتاده؟ …
+ اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست، برا همین منم تصمیم گرفتم برگردم .. خدا برای من، شیرینتر از خرماست …
- #اما #علی که گفت ..
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت …
من نمیدونم چرا بابا گفت بیام ..
فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم .. بارها نزدیک بود کل #ایمانم رو به باد بدم ..
#گریهام گرفت .. مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها، #له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه میکنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم ..
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم..
- چطور تونستی بگی تک و تنها ..
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد :
دکتر #دایسون … #رئیس تیم جراحی عمومی بود .. خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه :
دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس #پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت اینقدر خوشحال نباش .. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود …
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | هوای دلپذیر
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفتهای من، از همه طولانیتر شد …
نه تنها طولانی .. پشت سر هم و فشرده .. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام میایستادم که دیگه حس شون نمیکردم .. از ترس واریس، اونها رو محکم میبستم .. به حدی خسته میشدم که نشسته خوابم میبرد!!
سخت تر از همه، ماه رمضان از راه رسید .. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم .. عمل پشت عمل!!
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو دربیاره، اما مبارزه و سرسختی توی خون من بود…
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم .. کل شب بیدار .. از شدت خستگی خوابم نمیبرد ..
بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک .. رفتم توی حیاط .. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد .. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد …
- امشب هم شیفت هستید؟
+ بله …
- واقعا هوای دلپذیری شده …
+ با لبخند، بله دیگه ای گفتم .. و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرفها، زودتر بره .. بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم .. اون هم سر چنین موضوعاتی ..
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد :
- خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، میخواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خانواده
برای چند لحظه واقعا بریدم …
- خدایا، بهم رحم کن .. حالا جوابش رو چی بدم؟!!
توی این دوسال، دکتر دایسون .. جز معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت میکرد ..
از طرفی هم، ارشد من .. و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود .. و پاسخم، میتونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده!!
– دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما .. کوچکترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت .. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده .. نه رئیس تیم جراحی!!
چند لحظه مکث کردم ..
تا ذهنم کمی آرومتر بشه!!
– دکتر دایسون! من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم!!
علیالخصوص که بیان کردید، این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه .. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره .. بین ما تعریفی نداره …
اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سالها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچهدار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه …
ولی بین مردم من، نه .. ما برای خانواده حرمت قائلیم!! و نسبت بهم احساس مسئولیت میکنیم!!
با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه ..
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خیانت
روزهای اولی که درخواستش رو #رد کرده بودم .. دلخوریش از من واضح بود، سعی میکرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه …
مشخص بود تلاش میکنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من #میپرید و من رو خطاب قرار نمیداد …
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم؛ حقیقتا کار و زندگی #شخصیش از هم جدا بود …
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت، توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که ...
از در اومد تو …
بدون مقدمه و در حالی که اصلا #انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم …
- پس شما چطور با هم آشنا میشید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می،تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم میخورن یا نه؟ …
همه #زیرچشمی به ما نگاه میکردن،..
با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورتشون موج می زد …
هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم،
- دکتر دایسون!! واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟!!
- اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟! یا اینکه حتی بعد از بچهدار شدن، به زندگیشون به همین سبک ادامه میدن …
و وقتی یه مرد، بعد از سالها زندگی، از اون زن خواستگاری میکنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین میپره و میگن این حقیقتا عشقه؟…
یعنی تا قبل از اون، عشق نبوده؟ …
یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم …
خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود …
منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم …
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون …
در حالی که با تمام وجود به خدا التماس میکردم که بحث همون جا تموم بشه …
توی اون فشار کاری .. که یهو از پشت سر، صدام کرد!!
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد!!
میخواستم گریه کنم .. چشمهام مملو از التماس بود .. تو رو خدا دیگه نیا … که صدام کرد :
- دکتر حسینی؟! دکتر حسینی؟؟!
پیشنهاد شما برای آشناییِ بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
+ من چطور آدمی هستم؟ … جا خورد … شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
+ مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟
یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و …
+ واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ …
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟ …
چند لحظه مکث کردم …
+ طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن …
+ در کنار اخلاق، بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است .. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحثا و حرفا تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف میزد …
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم :
+ دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرفها صرفا کاری باشه؟ …
خندهاش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟
خنده اش محو شد …
- یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم …
گفتن چنین حرفهایی برام سخت بود …
اما حالا …
+ صادقانه … من اصلا به شما فکر نمیکنم …
نه به شما، که به هیچ شخص دیگهای هم فکر نمیکنم؛ نه فکر میکنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم …
دوباره لبخند زد …
- شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمیتونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود …
+ نه نمیتونم دکتر دایسون …
نه وقتش رو دارم، نه …
چند لحظه مکث کردم …
بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران میکنید …
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید …
یهو زد زیر خنده …
اینقدر شناخت از شما کافیه؟ …
حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
+ انسان یه موجود اجتماعیه دکتر …
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که میکنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم …
+ بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!!
+ و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
– خواهش میکنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون…
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن ..
برق از سرم پرید .. شده بودم دستیار دایسون ...
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم .. باورم نمی شد .. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر میشد ...
دلم میخواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم .. داشت دستهاش رو میشست ...
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد، ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار میکنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاهها و حالتهای بقیه آب میشدم .. زیرچشمی بهم نگاه میکردن و بعضیها لبخندهای معناداری روی صورتشون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
+ اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق میکرد، میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید .. حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو !!
- مشکلی نیست .. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه .. اگر بخوای، میتونی بایستی و فقط نگاه کنی!!!
برای اولین بار توی عمرم، دلم میخواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود؛ حاضر بشم ...
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود .. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جملهای در مورد شخصیتش نطق میکرد .. و من چارهای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم .. به نوبت جراحیهای ما میگفتن ... جراحی #عاشقان!!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | برو دایسون
یکی از بچهها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد :
- واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی … اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه!!
همینطور از دکتر دایسون تعریف میکرد و من فقط نگاه میکردم .. واقعا نمیدونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان .. فشار دو برابر عملهای جراحی .. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد .. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خستهتر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه.ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه .. حالم خیلی خراب بود .. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد .. پرده اشک جلوی چشمم .. نذاشت اسم رو درست ببینم .. فکر کردم شاید از بیمارستانه …
اما دایسون بود …
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن :
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریهام گرفت .. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در میومد .. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣