یک تاریخ کهنی است بیش از هزار سال پیش تاریخ طبری نوشته شده میگه آمدم نزدیک خیمههای ابیعبدالله دیدم یک شخصی به نام عبدالله بن حوزه داره به امام حسین جسارت میکنه توهین میکنه و حرفهایی میزنه که دور خیمهها را ابیعبدالله گودال کنده بود آتیش درونش قرار داده بودند که دشمن نتونه از اونجا حمله کنه نتونه عبور کنه اومد یه جسارتی کرد گفت یا حسین تعجلت بالنار؛ به زبانم نمیچرخه ترجمه کنم حرف این آدم خبیث را یا حسینتعجلت بالنار؛ به آتیش عجله کردی عجله نکن ما تو را میکشیم به قتل میرسانیم چنین میشه داشت جهنم را برا امام حسین و تهدید به جهنم را برا امام حسین امامی که سید الشباب اهل الجنه است ابیعبدالله نفرینش کرد فرمود: این دعا را کرد اللهم حض بالنار؛ خدایا اینو تو همین آتیش دنیا بسوزون که حرمت ما را بدونه مسروق میگه من دیدم اینارو گوش میکردم دیدم پای اسب لغزید عبدالله بن حوزه افتاد میان این گودال و فریاد میزد غلط کردم اشتباه کردم سوخت به درک واصل شد این صحنه را که دید مردد شد میگه دیدم حق با ابیعبدالله است این معجزه است و منهم من السمع و منهم من النظر؛
انواع ایمان آوردن به حق
امام صادق فرمود: بعضیها با گوش کردن ایمان میآورند بعضیها با دیدن دیگه این روشنه این دلیل تا این صحنه را دید پشیمان شد میگه از همون جا اسبم را راندم خب کربلا راه فرار زیاد بوده بیابان بوده سی هزار لشکر هر چی میخواست بگریزه مخصوصاً از لشکر عمرسعد حالا لشکر ابیعبدالله خارج شدن یه خورده مشکل بود گرچه ضحاک بن عبدالله مشرقی از لشکر امام حسین هم عصر عاشورا جدا شد رفت یعنی اولم با امام حسین شرط کرده بود من یاری میکنم شما را تا جایی که دیگه کاری ازم نیاد میرم چون شرط کرده بود با آقا تا عصر عاشورا ایستاد و دفاعشم کرد و عصر اسبشم سوار شد از آقا خداحافظی کرد و رفت یکی از خبرنگاران کربلا ضحاک بن عبدالله است تو سپاه امام حسین بوده هم خوب صبح جنگیده هم بعدازظهر جنگیده اما وقتی دید همه شهید شدند فقط امام حسین تنها مونده رفت و خیلی از گزارشها را تو مقتل شما از قول ایشون میشنوید بعضیها میگن اینارو کی نقل کرده یکیشم این ضحاک بن عبدالله است میگه جزء سپاه ابیعبدالله بوده حتی صبح که میجنگید امام دعاش میکرد چون خوب مبارزه میکرد البته اینم نمره بیست ندارهآ نباید امام را تنها میذاشت باید میماند ولی به هر حال از سپاه دشمن راحت میشد گریخت مسروق بن وائل اسبش سوار شد و از کربلا خارج شد آمد کوفه یعنی حق را شناخت حق را پذیرفت اما از حق دفاع نکرد اینها را میگویند خاکستری این تو مرحلهای خوبه این شناخت خوبه پذیرفت خوبه اما کافی نیست ابیعبدالله داره هل من ناصر میزنه تو باید بمانی امام را یاری کنی اینها کم نیستند تو کربلا حبیب بن مظاهر از اصحاب ابیعبدالله است جلوی خیمه نشسته بود میگه یه وقتی دیدم یک کسی داره میاد جلو ظاهراً حالا نهم بوده هشتم بوده نمیدانم عاشورا نبوده دیدم داره میاد یه شمشیری هم بسته به نام کثیر بن عبدالله آقا فرمودند این را میشناسی گفتم بله آقا شر اهل الأرض؛ اگه یه آدم شر را میخواهی معرفی کنی آدم خوبی نیست فرمود: بذار بیاد ببینیم چه کار داره حبیب نگهبان بود محافظ بود رسید جلو خیمه گفت چیکار داری؟ گفت میخوام با ابیعبدالله ملاقات کنم گفت عیب نداره مسلح نمیذارم با امام حسین ملاقات کنی شمشیرت را بگذار برو گفت شمشیر از من جدا نمیشه من با شمشیر باید حرف بزنم پیغام دارم از عمرسعد بدون شمشیرم وارد نمیشم ایشون گفت منم اجازه نمیدم بری مگر اینکه من کنارت بایستم دست بذارم رو قبضة شمشیرت شمشیرت نگه میدارم حرفاتو بزن گفت کسی هنوز جرأت نکرده دست رو قبضة شمشیر من بذاره حبیب گفت کسی هم جرأت نداره از این در وارد بشه برگشت امام فرمود: چی شد گفت آقا برش گردوندم حالا به تعبیر من آدم پرویی بود لحظاتی بعد یکی دیگه آمد آقا فرمودند اینو میشناسی گفت بله آقا این آدم خوبی اگه به من میگفتند یه آدم خوب معرفی کن تو کوفه میگفتم این خوشنام بدنام نیست قرة بن قیس اومد جلو یه احوالپرسی با حبیب کرد خیلی با ادب شمشیرش زمین گذاشت رفت پیغامش به امام حسین داد و اومد بیرون وقتی آمد بیرون حبیب بهش گفت قرة تو منو میشناسی منم تو را میشناسم من از کسی بیدلیل حمایت نمیکنم تو میدانی حسین بر حق است تو میدانی عمرسعد و سپاه دشمن ناحق است بیا و برگرد گفت قبول دارم منم فهمیدم حسین بر حق است عمرسعد ناحق است فقط من پیام دارم قاصدم برم پیام برسونم برمیگردم رفت و برنگشت ببینید این آدم خاکستری است
مذاکره امام حسین علیه السلام
این آدمی که نمیتونه دفاع کنه ما کربلا افرادی داریم کاملاً شفاف إسود وجوههم مثل زهیر مثل حر مثل حبیب حتی اوناییکه پشیمون شدند مثل حر حر فهمید اما تردید نکرد زهیر هم فهمید اما تردید نکرد عدهای هم داریم که امام حسین باهاشون صحبت کرد نصحیت کرد خصوصی عمومی به تعبیر م