به دیدار تو روشن یک ریسمانی هست که در انتهای آن، فلزی سنگین و مخروطی‌شکل قرار دارد؛ به همین دلیل آن ریسمان، مانند ساقه‌ی گندم، صاف و کشیده و مستقیم می‌ایستد و حتی ذره‌ای کجی و اعوجاج پیدا نمی‌کند. ازاین‌رو ابزاری است در دست بنّاها که از آن به‌عنوان «تراز» استفاده می‌کنند و با آن دیوار را تراز می‌سازند. نام این ابزار «شاغول» است. شاغول که نباشد، دیوار را بالا نمی‌برند؛ و اگر هم بالا ببرند، بی‌تردید دیر یا زود فرو می‌ریزد. حال جالب است بدانید عرب‌ها به این «شاغول» می‌گویند «امام»، و یکی از معانی «امام» در زبان عرب، همین شاغول است. ما نیز به امیرالمؤمنین (ع) می‌گوییم امام؛ یعنی او شاغول است. یعنی بنای زندگی و بنای جامعه بدون او بالا نمی‌رود؛ و اگر هم بالا برود، فروخواهد ریخت. چراکه او شاغول زندگی و جامعه است، و مانند چشمه‌ای زلال که آبش از کوه می‌جوشد، رأی‌بردار نیست؛ یعنی نمی‌شود چند نفر زیر یک سقف بنشینند و رأی بدهند که فلان ریسمان شاغول است، یا نیست! چنین چیزی ممکن نیست. همچنین شاغول عصمت دارد، معصومیت دارد، و هیچ کجی و اعوجاجی ندارد. امام هم باید چنین معصومیتی داشته باشد؛ و تنها کسی که بر عصمت هر کسی واقف است، خداوند است: «إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» زیرا تنها اوست که آشکار و نهان را می‌داند. وگرنه ما که نمی‌دانیم؛ اگر هم بدانیم، ظاهر آدم‌ها را می‌بینیم، آن‌هم نه همیشه و نه همه‌جا. به همین خاطر شیعه معتقد است که امامت انتخابی نیست؛ یعنی نمی‌شود جایی به نام سقیفه انتخاب کرد، و زیر سقفی نشست و افرادی با هم شور و مشورت کنند و رأی بدهند که فلانی امام باشد یا نباشد. امامت انتخابی نیست، بلکه انتصابی است؛ درست مثل شاغول. و انتصاب هم باید انتصاب الهی باشد، زیرا امام مثال شاغول را دارد، و شاغول معصوم است، پس امام نیز باید معصوم باشد، و معصومیت او را جز خداوند نمی‌تواند امضا کند. پس باید انتصاب او، انتصاب الهی باشد. به همین خاطر، پس از آن‌که وجود نازنین پیامبر اسلام (ص) از طائف بازگشت به مکه و هم‌زمان شد با ایام حج، که از همه سو برای زیارت خانه خدا می‌آمدند، حضرت به منا رفت و چادر به چادر وارد می‌شد، و با قبایل مختلف سخن می‌گفت و آنان را به آیین خود دعوت می‌کرد، اما افسوس که کسی تمکین نمی‌کرد و نمی‌پذیرفت. تا اینکه به سراغ قبیله‌ی بنی‌عامر رفت و با آنان سخن گفت، و سخنانش به دل آنان نشست، چنان‌که نسیم فروردین بر دلِ خسته‌ی گل‌ها می‌وزد. تو را خود هر که بیند دوست دارد یکی از آنان خطاب به هم‌قبیله‌های خود گفت: اگر این مرد از قبیله‌ی ما بود، جهان عرب در چنگ ما بود! این‌قدر دلداده و دل‌برده و دلباخته‌ی او شده بود. تو گویی: دل بود و به دست دلبر افتاد حضرت شروع کرد به خواندن آیاتی از کتاب خدا، آیاتی که از خدای حکیم است و سراپا حکمت. گاه یک کلمه است، اما جهانی معنا در خود دارد. چنان‌که حافظ گفت: بیا و راز اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار و واقعاً چنین است. ببینید، در یک کلمه می‌فرماید: «لَا تَجَسَّسُوا»؛ یعنی مردم در جستجوی عیب و اسرار یکدیگر نباشید. و کسی باید مثل مولوی که همچون زنبور عسل بر گل‌های دشت نیشابور بنشیند، و از شهد آن بنوشد و عسل مصفا و شفابخش بسازد، و آنگاه فریاد کند: استن این عالم ای جان، غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است مولوی همین آیات را دیده بود که چنین شیرین زبانی می‌کرد. قرآن فرموده بود: «لَا تَجَسَّسُوا» — یعنی در جستجوی اسرار و عیوب دیگران نباشید، غافل باشید، بی‌توجه باشید؛ زیرا اگر این غفلت نباشد، عالم از هم می‌پاشد، چنان‌که برکه‌ای آرام اگر همواره به سنگ آشفته شود، دیگر آینه‌ی آسمان نخواهد بود. واقعاً هم همین‌طور است. ببینید، اگر من از اسرار شما باخبر باشم و شما از اسرار من، اگر بدانم پشت این الفاظ و کلمات شیرین «چاکرم» و «مخلصم»ها چه کینه‌ها، چه نفرت‌ها، چه حسادت‌ها و چه دشمنی‌هایی پنهان است، آیا میان ما صمیمیتی معنا پیدا می‌کند؟ آیا رفاقتی شکل می‌گیرد؟ یا آن‌که بر یکدیگر خنجر می‌کشیدیم و همه‌ی دوستی‌ها فرو می‌ریخت؟ مگر غیر از این است؟ اگر پشت صحنه‌ی ما برای یکدیگر آشکار می‌شد و آن رویِ ما دیده می‌شد — آن‌گونه که در روایت آمده است — آن‌قدر زشت و کریه بود که «يَحْسُنُ عِندَهُ القِرَدَةُ»؛ میمون‌ها در برابرش زیباتر بودند. در روایت آمده: «لَوْ تَكَاشَفْتُمْ لَا تَدَافَنْتُمْ»؛ اگر اسرار شما بر هم فاش می‌شد، حاضر نبودید مرده‌های یکدیگر را دفن کنید! استن این عالم ای جان، غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است اگر انسان نسبت به اسرار و معایب دیگران آگاه شود، جهان فرو می‌پاشد. همان‌گونه که اگر فراموشی نبود، جهان از هم می‌پاشید، چون فراموشی همان‌قدر ضروری است که برفِ دی‌ماه برای خوابِ بذرها.