✅ داستان کوتاه (138)
🌷 قضاوت با ارّه
دو زن در عصـر خلافت عمر، در حالی که بر سـر طفلی دعوا می کردند و هر دو می گفتند «این طفل از من است»، براي قضاوت نزد عمر آمدند. عمر در داوري بین آنها فرو ماند و به علی (ع) پناه برد تا میان آنها به حق قضاوت فرماید.
علی (ع) در مرحله اول هر دو زن را موعظه و نصیحت کرد تا خلاف حق سخن نگویند و آنچه که حق است بیان کنند. اما سخنان علی (ع) درآنها اثر نگذاشت و همچنان به نزاع خود ادامه دادند. سـرانجام حضـرت فرمود: براي من اره بیاورید.
زنها گفتند: اره را براي چه می خواهید؟
فرمود: می خواهم کودك را با اره، دو نصف کنم و به هر کـدام نیمی از آن را بـدهم تا اختلاف برطرف گردد. سـخن به اینجا که رسید، یکی از آن دو زن ساکت ماند، ولی آن دیگري گفت:
«نه! نه! یا علی! من راضـی به دو نیم شدن کودك نیسـتم. من از حق خود گذشتم و خواهش میکنم بچه را به آن زن بدهید.»
در این وقت علی (ع) رو کرد به همان زن و فرمود: «الله اکـبر! این طفل از تـوست، نه از آن دیگري. زیرا اگر این کـودك، فرزنـد او بـود، دلش بر او ماننـد تو می سوخت و به خاطر مهر مـادري، راضـی به این امر نمی شـد.
زنِ دیگر به ناچـار اعتراف کرد که بچه از من نیست و از او است. عمر از اینکه علی (ع) از چنین مشکل قضایی او را نجات داد خوشحال شد و بر آن حضرت درود فرستاد.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 83