💚🖤 💎پارت۶۱ ✍عابس کشته میشود، ناگاه "جَون" که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمیخیزد، او زیر لب میگوید: _من هم میخواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم. جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد. امام میفرماید: _ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو میتوانی بروی اشک از چشمان جون سرازیر میشود و هق هق کنان میگوید: _آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! میخواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا.. امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام میخواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می‌نماید. جَون درحالیکه رجز میخواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود. جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: _کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می‌آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند. امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: _بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما.. و جون هم به ملکوت پیوند میخورد درحالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد. بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز میطلبد، کسی را جرات رویارویی با او نیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود.. یزید با استهزا می گوید: _ای بریر تا به یاد می‌آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است. بریر زهرچشمی میگیرد و میگوید: _بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم ادامه دارد....