🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸
#داستان
🔺در منطقه ی ابواء زنی بسیار زیبا که بادیه نشین بود خدمت حضرت مجتبی علیه السلام رسید در حالی که امام حسن علیهالسلام مشغول نماز بود. 👈 پس امام علیه السلام نماز را کوتاه نمود، فرمود: کاری داشتی؟
جواب داد: آری.
پرسید: حاجت تو چیست؟
گفت: من زنی بی شوهرم و به این مکان وارد شده ام، مایلم از شما کام بگیرم.
فرمود: دور شو❌ از من، می خواهی مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانی؟
✍آن زن پیوسته درصدد دل بردن از آن جناب بود. ناگاه حضرت شروع به گریه کرد و فرمود: دور شو، وای بر تو کم کم گریه ی آن جناب شدید شد، زن چون حال خدا ترسی آن امام را مشاهده کرد او نیز شروع به گریه نمود.
🔺این هنگام حسین بن علی علیه السلام وارد شد، دید برادرش و آن زن هر دو به سختی گریه می کنند. 👈سیلاب اشک امام حسن چنان برادر را تحت تأثیر قرار داد که او نیز شروع به گریه کرد.
✍عده ای از اصحاب حضرت آمدند و هر کدام آن حال را مشاهده می کردند به گریه می افتادند، تا این که صدای گریه هایشان بلند شد، عاقبت زن بادیه نشین خارج گردید و اصحاب نیز متفرق شدند.
✍مدتی از آن پیش آمد گذشت. امام حسین علیه السلام از روی عظمت و جلالت برادر خویش، سبب گریه ی او را نپرسید. تا آن که نیمه شبی که امام حسن علیه السلام خوابیده بود ناگاه بیدار شده و گریه آغاز نمود.
👈حسین بن علی علیه السلام پرسید: چه شده برادر جان؟
فرمود: 👈خوابی دیدم از آن جهت گریه میکنم.
تفصیل خواب را جویا شد. 👇
✍فرمود: تا زنده ام به کسی مگو؛
یوسف صدیق را در خواب دیدم، مردم برای تماشای او جمع شده بودند. من هم جلو رفته او را تماشا می کردم، همین که حسن و زیبایی اش را دیدم گریه ام گرفت. یوسف به سوی من توجه نموده، گفت: 👈برادرم چرا گریه میکنی. پدر و مادرم فدایت باد.👈 گفتم: به یاد
آوردم جریان تو را با زن عزیر مصر که چه رنج و مشقت کشیدی، به زندان افتادی، پیر کهنسال یعقوب در فراق تو چه دید با تمام این گرفتاریها تحت تأثیر هوای نفس واقع نشدی برای آن گریه میکنم و در شگفتم از نیروی تو که چه اندازه خودداری کردی.
یوسف گفت: 👈چرا تعجب نمی کنی از خودت راجع به آن زن بادیه نشین که او در ابواء با تو مصادف شد، چه حالی پیدا کردی، دیدی چگونه اشک می ریختی.
📕بحارالانوار، ج 43، ص 34.