هر سه نفر آمدند کربلا؛ روز عاشورا مادر و عروس، داماد را صدا زدند؛ چرا معطل هستی؟ گفت: من معطل نیستم، منتظر اجازه اباعبدالله(ع) هستم. بالاخره اجازه گرفت، رفت و شهید شد. همسرش که داشت نگاه میکرد، وقتی دید داماد به خون غلتید، گفت: به به! زیرا بعد از شهادت، تازه بوی اباعبدالله(ع) پخش شد. ستون خیمه را درآورد و به طرف میدان جنگ رفت؛ گفت: خیالت راحت باشد، اگر تو نیستی، من از اباعبدالله(ع) دفاع میکنم و نمیگذارم تنها بماند. حمله کردند و کنار بدن داماد، عروس را کشتند. این تنها زنی است که در کربلا به شَرف شهادت رسید. مادر هم منظره را دید، از خیمه بیرون آمد و به طرف میدان دوید. سیدالشهدا فرمود: پیرزن کجا میروی؟ گفت: آقا، میروم از شما دفاع کنم. حسین جان! تو کبریت احمر خدایی، تو تریاق اکبری، تو مشک ازفری. خوشا به حال آنهایی که با تو بودند؛ «يا لَيْتَني‏ كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظيما» خیلی عجیب است؛ تمام ائمه بعد از امام حسین(ع) با وجود اینکه معصوم و از جهت معنویت غنی بودند، وقتی میخواستند از دنیا بروند، امام حسین(ع) را صدا میزدند و دستشان را در دست او میگذاشتند؛ گویی میخواستند بوی حسین(ع) را بگیرند. 💠🌀💠🌀💠🌀💠💠🌀