⭕️ حسرتِ هفدهساله
روایت سمیه هاتفی؛ خواهر شهید محمدعلی هاتفی
از حادثهی تروریستی شاهچراغ
قسمت دوم
یک ساعتی میشد که با جانمازِ توی دستم و پابرهنه گوشهی خیابان منتظر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خدا خدا میکردم یکبار دیگر بتوانم همسرم و پسرانم را ببینم. همهمه بین زائران و مردمِ ایستاده پشت درب حرم زیاد بود. هرکسی چیزی میگفت:
+چهارتا زخمی توی صحن افتادن.
+تا الان چندتا شهید شدن.
+هنوز نتونستن تروریستا رو بگیرن.
+یه تروریست بوده، همون اول گرفتن.
از ترس ده دقیقهای رفتیم داخل مغازهای اطراف حرم پناه گرفتیم.
تازه داشتم درک میکردم توی حادثهی پارسال، زائران چه حس و حالی داشتند؛ آنروزها مدام ذهنم درگیر آرتین و شهادت مادر و پدرش بود. وقتی خبر اعدام تروریستها را شنیدم خیلی خوشحال شدم. فکر نمیکردم دیگر جرأت کنند روی مردم بیدفاع اسلحه بکشند.
بالاخره تلفن محمدجواد آنتن داد و بعد از چندتا تماس بیپاسخ، جواب داد.
+محمدجواد کجایی؟ خوبی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ حسن و حسین کنارتن؟ حالشون خوبه؟
+خیلی عادی جواب داد: آره ما خوبیم. چیزی شده؟
+با تعجب پرسیدم: چیزی شده! نصف جون شدم! مگه توی شبستان نبودی؟ اونجا تیراندازی نشده؟
+آره ما توی شبستانیم. ولی اینجا خبری نیست! با بچهها نمازمون رو خوندیم. آنتن نداشتم که زنگت بزنم. در شبستان رو هم بستن. فکر کردم مانوره! آخه دوروبرمون نیروهای امنیتی زیادن.
برای اینکه جلوی اشکهای دخترم را بگیرم، تلفن را بلافاصله دادم دستش.
بیا با بابا حرف بزن. هیچکدوم چیزیشون نشده.
ولی زینب گوشش بدهکار نبود. حتی بعد از نیمساعت که توانستیم توی صحن، همدیگر را پیدا کنیم و با کمک نیروهای امنیتی به سوییت برگردیم هم حالش بهتر نشد. تا صبح میلرزید و گریه میکرد.
تا به محل اسکان برسیم، گوشی من و همسرم پشت سرهم زنگ میخورد؛ اقوام بودند که جویای احوالمان میشدند. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا روی آمدن به شیراز پافشاری کردم. با خودم فکر میکردم که اگر دخترم خوب نشود، چی کار کنم.
اذان صبح همسرم و پسر بزرگم برای نماز به حرم رفتند؛ زینب اصرار داشت دیگر هیچکدام به حرم نرویم و زود به خانه برگردیم. محمدجواد نشست کنارش و بهش گفت: بابا اونا میخوان حرم رو ناامن کنن تا کسی نیاد ولی تو که نباید بترسی. آقا خودش مواظبمونه. از نماز که برگشتیم، میریم خونمون.
زینب کمی با حرفهای پدرش آرام شد و توانست بخوابد. من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل تا به اردکان برگردیم اما دل توی دلم نبود، به خودم میگفتم: سمیه دیدی چی شد! دوباره باید چند سال دیگه حسرتِ یه زیارت دلچسبِ حضرت رو دلت بمونه!
نمیتوانستم با حضرت از پنجرهی اتاق خداحافظی کنم. دلم را به دریا زدم. دخترم را به جاریام سپردم و دوباره به حرم رفتم. وارد صحن که شدم صوت قرآن از تمام بلندگوها پخش میشد. آرامش عجیبی گرفتم؛ همان آرامشی که شب قبلش با ورود به حرم حسش کرده بودم. از چادرها و کفشهای جامانده، کالسکههای رها شده و خوراکی له شدهی دیشب توی صحن خبری نبود. کفشهایمان را از کفشداری حرم تحویل گرفتم؛تمام وسایل به جامانده از حادثه دیشب را توی کفشداری جمع کرده بودند.
به مسجد بالاسر رفتم. نزدیک مقتل شهدای حادثهی تروریستی پارسال نشستم. آنجا بود که بغضم ترکید و یک دلِ سیر زیارت کردم.
#روایت #شهادت #شهید #شاهچراغ #تاریخ_شفاهی #خاطرات_شفاهی
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_محمدعلی_قانعی_اردکان
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
🔸اردکان خبر🔸
@ardakankhabar