یکباره ساخت صدای سوت خمپاره ای سر ها هم شد و همه روی زمین های هم زده تپه هادراز کشیدند. مرد هنوز ایستاده بود و زانو هایش به آهستگی خم می شد . دستی که به نشان پیروزی بالا برده بود را روی سرش فشار داد. خون از شانه هایش سر می خورد پایین . نفس اش بالا هم نی آمد. اما با لبخندی چشم هایش را فرو بست . صدای تکبیر همچنان بلند بود .