📚 مجموعه داستانی خیابان الزهرا ⭕️به قلم: بهزاد دانشگر 🔶همیشه فکر می‌کردم مهم‌ترین لحظه زندگی‌ام روزی است که با پدر و مادرم از نیویورک برمی‌گردیم، در حالی‌که من قرارداد ساخت یک بازی رایانه‌ای را با شرکت اکتیویژن امضا کرده‌ام؛ اما این‌طور نشد بلکه آن لحظه مهم شب بود، شبی عجیب که شبیه هیچ یک از شب‌های زندگی‌ام نبود؛ شبی پر از مردان جنگجو. ما این وسط که بودیم؟ یک عده جنگجو یا دشمن؟ جنگ چه بود؟ چیزی شبیه یک بازی؟ شب _اکتبر بود و من و مادرم در خانه‌مان در خوابیده بودیم. همان شبی که چند ساعت پیشش پای رایانه‌ام داشتم با دیوید 910 از آمریکا بازی می‌کردم و درست در لحظه اوج بازی، مادرم کارن آمد سر وقتم. از لای در سرک کشید: «تا 4 دقیقه دیگه تمومش نکنی، فردا لپ‌تاپت می‌ره مهمونی... .» با اسنایپرم کله پوک سرباز دشمن را ترکاندم: «کارن! فقط یک ربع دیگه... .» - چهار دقیقه. - این بازی خیلی مهمه... . - مهم درس‌های مدرسته. - مامان! - شد دو دقیقه. آمدم اعتراض کنم که یک گلوله از ناکجاآباد سر رسید و خورد جایی میان سینه تکاورم. بوق هشدار بازی به صدا درآمد و بعد جنگ‌جوی من سُر خورد و افتاد، با نگاهی که داشت یک‌وری کوچه روبه‌رویش را می‌پایید. غرولند کردم و از بازی بیرون آمدم. به کارن که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفتم: «خیالت راحت شد؟... ولی توی خواب ببینی من فردا برم برات خرید کنم.» - الان فقط بخواب موشه!... بخواب. شانه بالا انداختم و کلید برق را زدم. تاریکی اتاقم را ترسناک کرد. فقط نور ملایمی از لابه‌لای پرده می‌تابید روی جایی که میز تحریرم چسبیده بود به دیوار. خواب آن شب دیر به چشمم آمد و یادم نیست کی خوابم برد؛ ولی یادم است که صبح با صدایی مهیب از خواب پریدم. اول یکی دوتایی انفجار بود که زمین زیر پامان را لرزاند. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ بلند شدم نشستم، گیج و منگ بودم. وقتی از بهت درآمدم که صدای تازه‌ای به گوشم رسید... تق تق... تقتقتتق. صدا انگار بیخ گوش‌مان بود. صدای تیراندازی و شلیک تیر برای ما که در اسرائیل نفس می‌کشیدیم صدای غریبی نبود؛ اما نه این‌قدر نزدیک. صدای آژیر خطر در شهر بلند شد. حس می‌کردم وسط یک بازی رایانه‌ای‌ام. اسلحه‌ام کجا بود؟ از تخت پریدم بیرون و رفتم سراغ کارن. توی سالن ایستاده بود، موهای کوتاهش زیر نور کمی که از بیرون افتاده بود روی سرش، کم‌پشت‌تر هم دیده می‌شد. با فاصله از پنجره داشت آسمان بیرون را نگاه می‌کرد که موشک‌ها روی آن خط نورانی ایجاد می‌کردند و بعد منفجر می‌شدند. دویدم سمت در تا از توی کوچه تماشا کنم آسمان را. کارن جیغ زد: «موشه! کجا میری؟» - ببینم چه خبره؟ - خطرناکه نرو! در خانه را باز کردم. فقط اشتباهم این بود که لای در را زیادی باز کرده بودم. انگار پرت شده بودم وسط یکی از بازی‌هایم. چندتایی جنگاور بیرون در بودند، با لباس‌هایی سرتاپا نظامی مشکی، پوتین‌های نظامی و صورت‌هایی پوشیده با چفیه فلسطینی. غیرممکن بود فلسطینی‌ها جرأت پیدا کرده باشند تا اینجا بیایند. با خودم گفتم حتماً مانوری چیزی است یا دارند فیلم و سریال بازی می‌کنند. همین فکرها بود که باعث شد حواسم پرت شود و در را زود نبندم و برنگردم پیش کارن. یکی از جنگاوران فلسطینی چرخیده بود طرف من و داشت با نگاهی خشمگین براندازم می‌کرد. برای یک لحظه انگشت‌هایم گشت به دنبال کلید رایانه تا با شلیک اسنایپرم کله‌اش را بترکانم؛ اما حیف که خبری از اسلحه محبوبم نبود و جنگاور داشت می‌آمد طرف من. خواستم سریع در خانه را ببندم که یک پوتین نظامی از ناکجاآباد آمد لای در خانه و نگذاشت بسته شود. ادامه دارد ...