قسمت سی ام: بشکه نيروهاي دشــمن هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. در يکي از شب هاي آبان ماه، نيروهاي دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعي را آغازميکند. نيروهاي ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار سامورائي انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عددبشکه دربين ســنگرهاي نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكاربايــد خاكريز مي زديم. ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود درمقربه خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد. بچه هاهم باوســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صداي لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صداي شليک است! دشــمن فكر كرده بودمــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کاربچه ها چند گلوله خمپاره و آرپي جي هم شليک کردند. چند نفرازبچه هاي گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهاي ما در حال پيشروي هســتند. هر چند سيد مجتبي از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. امــا در نهايت ناباوري صبح فردا خاكريز بزرگي از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كي زده شــده. تمام ســنگرهاي كه دشــمن براي حمله آماده كرده بود خالي بود. شاهرخ با نيروهايش براي پاکســازي حرکتکردند. دشمن مهمات زيادي را بر جاي گذاشته بود. من به همراه شاهرخ ودونفرديگربه سمتسنگرهاي دشمن رفتيم. جاده اي درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورمي كرديم. آرام ودر ســكوت كامل به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل سنگرآن سوي جاده يک افسر ديده بان عراقي به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســرعراقي بادوربين، سمت چــپ خودرا نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ماروبروي آنهادر اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم باآن چهره خشن وبا تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده باني دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولي بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد ســنگردشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روي زمين افتاده و غش کرده! ســربازعراقي هم دستانش را بالا گرفته واز ترس ميلرزيد. بالاي ســرديده بان رفتم. افسري حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم. ساعتي بعد ديگربچه هاي گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم. با بقيه بچه ها براي ادامه پاکســازي حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب براي شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat