#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و هفتم:آخرین حماسه
رســيديم به سنگر اول يا سنگرالله.تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم
شدند.مسئولين محورهاو گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك
آرپي جي و چندتا گلوله برداشت وبه من گفت:ممد تو همراه من باش،با من
بياجلو، گفتم: چشم.
به همراه سه نفرديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال
به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود ونيروهاي عراقي متوجه
آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي ازآن
تعريف کرده بود. باعبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم.
در قسمت هائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود.
به پشت يکي از اين خاکريز ها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده
مي شد. امادشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و
ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آن طرف تر به يک خاكريز
كوچك نعل اسبي رسيديم. يک دستگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت
نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت!
قبل ازاينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسرعراقي زد كه به بدنه
نفربر خورد و افتاد.جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از
دور يك عراقي ديگربه سمت ما مي آمد. سرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب
نزديك شد به او حمله كردم.
شاهرخ خيلي باآرامش درب نفربر راباز کرد وبه عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون)
آرامش عجيبي داشت. سه نظامي دشمن را اسير گرفت وتحويل بچه هاي
ديگرداد. بعد با هم برگشتيم ورفتيم داخل نفربــر، ازغذاهاو خوراکي هائي
که آنجا بود معلوم بود که هنوزآنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول
خوردن شديم! با صداي االله اکبرو شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم
دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم!
نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند.
بچهها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه
به هم ريخته بود.
خاكريز كوچك ونفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا
محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود.
طبق دســتور ما همان جا مانديم. پيشروي بچهها خيلي خوب بود. كار خاصي
نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد.
گفت: بروپشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم
كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو
را روي خودم كشيدم!
٭٭٭
ساعت چهار صبح بود. روزهفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم.
بلند شــدم ونشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا
پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود!
شاهرخ تا مراديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستي
زيرپتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره!
پرسيدم: راســتي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازي شده.
نيروهاي دشــمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم
نزديکبه ســيصد کشــته وتعداد زيادي هم اســيرداده. چهاردســتگاه تانك
دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند.
پرســيدم از سيد مجتبي خبرداري؟ گفت:آره، توي اون سنگرداره با بيسيم
صحبت ميکنه.
با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي
داد ميزد. تاآن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ
با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت
بعدخيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني
رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد وادامه داد: بچه هاي ما حسابي
خسته شدند. هواروشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مي ياد.
نماز صبح راهمانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ وديگرفرماندهان از ســنگر
بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند.
شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما مي يادوبه سنگرنفربر
مي رســه. يك جاده هم از روبرو مي ياد وبه اينجا ختم مي شــه. اگه تانک هاي
دشــمن ازايــن دو محور حمله کنند خيلي راحت به صــورت گاز انبري مارو
محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط
خارج کنيد. ما اينجا هستيم.
ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفرديگر
ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگربودند. بچه هائي كه ديشب
شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنارما عبور مي كردند و
باخســتگي بســيارعقب مي رفتند. ســنگرهاو خاكريزهاي تصرف شده امنيت
نداشت. نيروي پشــتيباني هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره
شويم.
ازنيروهاي پياده عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد.
بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. ازانتهاي
جاده رو