#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و هشتم: وصال
ســاعت نه صبح بود. تانک هاي دشــمن مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي
آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله آرپي جي را
شــليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو
سنگررا منهدم کرد.
تانك هائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين
گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان
شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد وبا
صداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ماهنوز در كنارنفربر در درون
خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتر از صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك
داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته.
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك
آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم
ودو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه
صدائي شنيدم!
يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله
هارا انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي
سال هاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با
شدت از آنجابيرون ميزد! گلوله تيربار تانك دقيقاًبه سينه اش اصابت كرده بود.
رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده
بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي
نشــان نمي داد. تانك ها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها وبوي
باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب
منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم.
اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم
يك ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به
سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر
انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
صد مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم
تا براي آخرين بار شــاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســراو
رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم
در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند.
دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه
جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم.
داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي
خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
يكدفعه ســروكله يك هلي كوپترعراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. درداخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرما آمد وبه سمت خاکريز
نيروهاي ما شــليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر
خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت.
فكري به ذهنم رسيد.
نارنجکانداز را برداشــتم. بادقت هدف گيري كردم و گلوله را شليك كردم.
باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي
خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار
بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم.
دست اســير را گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد
به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ آقاسيد را گرفتم. گفتند:
مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش راخرد
کرده.
اســير را تحويــل يكي ازفرمانــده هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از شــاهرخ
حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصربود كه به مقربرگشتيم.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat