#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت هفدهم : لاهیجان
نماز را در مســجد احمديه خوانديم با شاهرخ مشغول صحبت بودم مسئول
كميته شــرق تهران هم آنجا بود من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم
كه مسئول كميته ما را صدا كرد
وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت:امام جمعه لاهيجان با ما
تمــاس گرفته مثل اينكه ســران حزب توده و چريك هــاي فدائي خلق ازتهران
به لاهيجان رفته اند مردم انقلابي ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش
ندارند بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه هاي كميته رفته بوديد كردستان تجربه
خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد براي همين از شــما ميخوام كه يك
ســفربه لاهيجان برويد ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا براي دريافت دو
دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز
وقتي صحبت ها تمام شــد اش كميته نگاهي كردوبا تعجب گفت: آقا
شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد!
شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من رو امام آدم كرد. ما گذشته خوبي نداشتيم
ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتاني آمده بودند براي دســتگيري شما،
حتي من عكسي كه آورده بودند را ديدم تصوير خود شما بود ميگفتند: اين
از گنده لات هاي قديمه تو جلســه ساواك هم حضورداشته قراره دستگير وبه
احتمال زياد اعدام بشه من هم توضيح دادم كه اين آقا الان از بهترين نيروهاي
كميته است گذشته هر چي بوده تموم شده اما الان آدم فوق العاده درستيه
صبح فردا با دودستگاه اتوبوس راهي لاهيجان شديم به محض ورود به شهر
به مسجد جامع رفتيم امام جمعه شهر باديدن ما خيلي خوشحال شد تك تك
مارا درآغوش گرفت وبوســيد بعد هم در گوشــه اي جمع شديم ايشان هم
اوضاع شهر را توضيح داد و گفت:
مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند نمازجمعه تعطيل شده مامورين
كلانتــري هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند درگيري نظامي
نداريم اما آنهاهمه جاهســتند دروديوار شهر پر شده از روزنامه ها واطلاعيه
هاي آنها نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداختهاند
صحبته اي ايشــان تمام شد ســلاح ها را كنار گذاشتيم با شــاهرخ شروع به
گشت زدن در شهر کرديم همان طوربود كه حاج آقا ميگفت سرهر چهارراه
ايستاده بودند و بحث ميكردندنماز جماعت را برقرار كرديم صداي اذان مســجد جامع در شهرپيچيدچند
روزي به همين منوال گذشت خوب اوضاع شهررا ارزيابي كرديم شاهرخ هر
روز زودتراز بقيه براي نماز صبح بلند ميشد بقيه را هم بيدار ميكرد بعد هم
پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين
زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح در نظر ما از عبادت و
شبزنده داري تا صبح بالاتراست"
بعــد ازناهار کمي اســتراحت کردم عصربود كه با ســرو صداي بچهها از
خواب پريدم با تعجب پرســيدم: چي شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكي
قبلا دانشــجو بوده رفته و با اونها بحــث كرده بعد هم توده اي ها
دنبالش كردندحالا هم جمع شدند جلوي مسجد دارن برضد ما شعار ميدن رفتم پشــت پنجره مســجد خيلي زياد بودند بچه ها درب مســجد را بســته
بودند بلند داد زدم و گفتم: كســي اسلحه دستش نگيره هيچكس حرفي نزنه جوابشون رو ندين ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم من و شــاهرخ رفتيم بيرون آنها ســاكت شدند من گفتم: برا چي اينجا جمع
شديد جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو
ازاينجا بندازيم بيرون اون كسي هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد
اصلا نميدانستم چه كار کنیم
نفس در سينه ام حبس شده بود خيلي ترسيده بودم آن جوان ادامه داد: من چريك فدائي خلقم بدون ســلاح شما رواز اين
شهر بيرون ميكنم هنوز حرفش تمام نشــده بود شاهرخ يکدفعه وباعصبانيت به سمتش رفت
جمعيت عقب رفت جوان مات و مبهوت نگاه ميكرد شاهرخ با يك دست يقه بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت خيلي سريع اورا از روي زمين بلندكرد اورا باآن جثه درشت بالاي سر گرفته
بود همه جمعيت ســاكت شدندبعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به
زمين و روي سينه اش نشست
جوان منحرف مرتب معذرت خواهي ميكرد همه آنهائي كه شعار ميدادند
فرار كردند شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!
خيلي ذوق زده شــده بودم گفتم: شــاهرخ الان بايد كاري كه ميخوايم رو
انجام بديم خيابان خلوت شــده بود با هم رفتيم كلانتري قرار شــد ازامشب
نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند به همه دكه هاي روزنامه فروشــي هم سر زديم خيلي محترمانه گفتيم: شما از
شهرداري مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود ماهم گفتيم: تا فردا وقت
داريد كه دكه را جمع كنيد
صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم چند نفراز حزب توده با چماق جلوي
دكه ايســتاده بودند اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند.
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat