🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۳۰
💝💝💝شقایق
رویا حرکت کرد و گفت
نظرتون بیشتر به کجاست که بریم؟
شهین بلافاصله گفت
دربند ،خواهش میکنم همه نظرتون و با من یکی کنید . میخوام سوار تله سیژ بشم.
به طرف شهین چرخیدم و گفتم
من میترسم.
تو رو من اونجا اوکی میکنم.
رویا خندید و گفت
امان از این شیطنت های شهین. میریم دربند
مدتی که رانندگی کرد. به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. هوا حسابی عالی و دل انگیز بود نسیم خنکی به صورتم خورد و گفتم
چه هوای خوبی
رویا کنارم ایستاد و گفت
بهت قول میدم اینقدر امروز خوش بگذرونی که ناراحتی های این چند وقته از دلت در بیاد .
اهی کشیدم و با انها راهی شدم. شهین به طرف تلی سیژ رفت . سرعتم را زیاد کردم و به دنبالش رفتم و گفتم
نرو شهین. من میترسم جدا از هم که خوش نمیگدره
ترس نداره. اخه تو چرا اینقدر ترسویی. روی صندلی بشینی حفاط بیاد جلوت و حرکت کنی ترس داره؟
من فوبیای بلندی و ارتفاع دارم.
فوبیا بی فوبیا
سپس رو به مسئول فروش بلیط گفت
اقا چهارتا بلیط لطفا
تسلیم شهین شدم و سوار بر اسانسور به بالا رفتیم. خلاصه با هر بدبختی ایی بود چشمانم را بستم و کنار شهین نشستم.
اوایل راه واقعا ترسناک بود ولی رفته رفته به ان عادت کردم. تجربه بسیار زیبایی بود.
پیاده شدیم. شهین کنار گل و تخته سنگی ایستادو گفت
شقایق. یه عکس ازم بگیر
گوشی م را در اوردم عکسی از شقایق گرفتم و او گفت
بفرستش واسه من تو کیفیت گوشیت بالاست.
نگاهی به گوشی در دستم انداختم همین چند وقت پیش بعد از راه انداختن قیل و قال بر سر مهرداد ان را برای تولدم خریده بود.
رویا مونو پدش را در اورد و گفت
بچه ها منو نگاه کنید یه سلفی بگیریم.
از انها فاصله گرفتم و گفتم
من با این سرو صورت کبودم فقط سلفیم کمه الان.
شهین مرا محکم نگه داشت و با ذوق و اشتیاق رو به رویا گفت
بگیر زود باش
صدای چیک گوشی رویا امد . سپس گوشی اش را جلو اورد عکس را نشانمان داد چهره من کج و کوله و شهین با دهانی گرد شده و چشمان بسته رویا و مونا هم غرق خنده بودند.
با دیدن عکس قهقهه خنده م بالا رفت . شهین گفت
رویا جون از این به بعد خواستی عکس بگیری لطفا اعلام نکن. به من و مونا یه اطلاع بده و بگیر. شقایق اگر بفهمه عکس نمی اندازه.
زیر اندازمان را پهن کردیم. مونا و شهین اتش برپا کردند چای اتیشیمان را که خوردیم. بساط جوجه کباب را برپا کردند.
مونا در حالیکه جوجه ها را به سیخ میکشید گفت
رویا یادته با الهام و فاطمه رفته بودیم جاده کن سولوقون؟
مکثی کرد رویا پاسخ ندادو او گفت
شب قبلش رویا رفت جوجه گرفت و طعم زد ......
رویا کلامش را برید و با خنده گفت
زهرمار هروقت یادم میفته دلم میخواد کتکت بزنم.
مونا با قهقهه خنده گفت
اتیش و که درست کرد جوجه ها رو سیخ زد و به من گفت
من دیگه خسته م. پاشو برو اینها رو اتیش کباب کن.
خنده مونا شدت گرفت و گفت
از اونجایی که من یه ادم دست و پا چلفتی هستم . و اصولا یه چیزی و سالم به مقصد نمیرسونم پام پیچ خورد و با دهن خوردم زمین تمام جوجه ها پاشید رو زمین. رویا رو کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.
همه باهم خندیدیم. من گفتم
بعد چیکارش کردید؟
هرچی به رویا گفتم میشوریمشون تمیز میشن قبول نکرد و همه رو ریخت دور
شهین ریز خندید و گفت
بابا بی خیال فوتش میکردید بهداشتی میشد.
خندیدم و گفتم
همه که مثل تو چرکولک نیستن .
شهین رو به مونا گفت
ناهار چی خوردید؟
مونا لبخندی حرص در بیار رو به رویا زد و گفت
نون و گوجه با سالاد شیرازی
همه باهم خندیدیم. صدای اذان از داخل کیف رویا در امد. گوشی اش را از جیبش در اورد و گفت
وقت نماز ظهره .
برخاست و کمی از ما دور شد. مدتی بعد با ظرفی از اب امدو گفت
شقایق جان برات اب اوردم وضو بگیری
مونا با عیض و شوخی گفت
مارو ادم حساب نکردی؟
شهین برخاست و گفت
نه مثل اینکه ما کم دعوت داریم.
رویا خندید و گفت
این دستش شکسته .شماها سالمید خیر سرتون اومدید گردش تا اینجا که با تلی سیژ اومدی لااقل تا لب اب برو بدنت نرم شه.
سپس رو به مونا گفت
بلند شو زخم بستر می گیری اینقدر میشینی.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂