🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۲ شقایق💝💝💝 روی تختش دراز کشید و گفت صبح تو هم باهام میای؟ اره میخوام بیام تزیین کاری و شروع کنم. مهرداد نیاد اونجا سرو صدا کنه؟ اهی کشیدم و گفتم نمیدونم. بهت زنگی پیامی چیزی ندا ده؟ اهی کشیدم و گفتم نه سپس گوشی ام را از کیفم در اوروم و به تختم رفتم. انچه روی صفحه موبایلم میدیم واقعا تعجب برانگیز بود. چهار پیام از مهرداد داشتم‌. سراسیمه قفل گوشی م را باز کردم. سلام شقایق، توهم تصمیمت با بابات یکیه؟ چرا جواب نمیدی دارم از دلشوره میمیرم. داشت همه چیز درست میشد ها یه دفعه دیوونه شدی و خرابش کردی، همه چیز فدای سرت برگرد سر خونه زندگیت، من تنهام. نمیخوای جواب منو بدی؟ نگاهی به ساعت پیامها انداختم، دوساعت گذشته زود . برایش نوشتم. سلام. چرا تو ماشین باز تهدیدم کردی؟ کمی صبر کردم وقتی پاسخی نداد نوشتم بابام خیلی ازت ناراحته. بازهم منتظر ماندم و وقتی پاسخی نداد احساس کردم خوابیده من هم گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم را بستم . اینکه او به من پیام داده حسابی حالم را خوب کرده بود و امنیت خلطری به سراغم امده بود. گوشی م لرزید تیز ان را برداشتم. من به بابات حق میدم. تو نگران نباش راضیش میکنم. فکری کردم و گفتم چطوری؟ تو کاریت نباشه، اگر من و تو همدیگر و بخواهیم. بقیش درست میشه. متوجه رفتارهای ضد و نقیض مهرداد نمیشدم، برای همین برایش نوشتم. الان تصمیمت برای زندگیمون چیه؟ سریع پاسخ داد وقتی تو منو بخوای و منم بخوامت چه تصمیمی؟ مثلا تا حالا فکر کردی که الان اگر ما بریم سرخونه زندگیمون. مامان تو و بابای من باهامون به مشکل بر میخورن؟ این مسخره بازییه که تو راه انداختی، ببین سر یه شب که من دلم خواست برم پیش مادرم بخوابم و تنهاش نزارم تو چه قشقرقی راه انداختی؟ خیره به صفحه موبایلم ماندم. دلم مهرداد را میخواست و عقلم به شدت میگفت این کار اشتباه است. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ مرا محکم از سرشانه م هل داد به در کمد خوردم فرهاد با فریاد گفت با این لباسها رفتی ؟ نگاهی به بلیز قرمزم که استین پفی کوتاه روی بازو داشت انداختم شلوارک زیر زانو سفید پوشیده بودم وموهایم را از وسط کمرم با کش بسته بودم. در پی سکوت من خشمش دو برابر شدو گفت اره؟ با ترس ارام گفتم ب..ب..بابامه ، محرمه. با پشت دست سیلی ارامی به صورتم زدو گفت تو چه فکری راجع به من کردی؟ دست لرزانم را روی صورتم کشیدم و به او خیره ماندم. رمان عسل براساس واقعیت اثری دیگر از فریده علی کرم(اشتراکی) بزن رو لینک زیر👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂