#پارت۷۲
شقایق💝💝💝
صبح شد از اینکه برنامه زندگیم روی غلتک خودش افتاده بود بسیار خوشحال بودم. صبحانه راکه خوردیم، عمه به خانه خودش رفت .
مهرداد هم مرا تا مزون رویا رساند و قرار شد که ظهر برای ناهار به دیدن من بیاید خوشحال و مسرور بودم ،آرامش خاطر داشتم، بیشتر از همه تلاشم بر این بود ابروی رفته از زندگیام را به چشم اطرافیانم بازگردانم .
جلوی شهین و رویا طوری از مهرداد سخن می گفتم که انگار پسر پیغمبر بود .
دم دمای ظهر مهرداد به دنبالم آمد با هم به ساندویچی رفتیم لحظات خیلی خیلی خوشی را در کنار او داشتم.
آخر شب شد وبه خانه باز گشتیم .
عمه در حیاط مشغول آب دادن به باغچه بود با دیدن ما اخمی کرد و گفت
تا این وقت شب کجا بودی ؟
مهرداد جلو رفت لپ او را کشیده و گفت سلام خوشگل خانوم.
نازی برای پسرش آمد و گفت
کجا بودی پسرم؟
کجا بودم مامان ؟طلافروشی دیگه ،در مغازه بودم .
چرا اینقدر دیر اومدی؟
دیر نیامدم ،مثل هر شب ساعت ۹ و نیم شب اومدم.
اشارهای به من کرد و گفت
این کجا بوده ؟
مهردادنگاهی به من انداخت و با دودلی گفت مزون دیگه، میره پیش دوستش تزیین کاری لباس عروس یاد بگیره.
عمه لب هایش را نازک کرد و گفت
که چی بشه؟ بشینه سر خونه زندگیش به زندگیش برسه .
نگاهی به مهرداد کردم و سکوت را جایز ندانستم آرام گفتم
به این کار خیلی علاقه دارم.
عمه پوزخندی زد و گفت
زن بهتره که به زندگیش علاقه داشته باشه تزیینات لباس عروس به چه دردت میخوره؟
خیره به عمه ماندم و گفتم
تو خونه بمونم حوصلم سر میره
عمه شیر آب را بست درحالیکه شلنگ را جمع میکرد گفت
بقیه زنا چیکار میکنند؟ تو هم مثل بقیه.
پشتش به من بود با اخم به مهرداد نگاه کردم و آرام پایم را به زمین کوبیدم .
مهرداد سر تایید به من تکان داد و گفت
حالا اشکال نداره .یه مدت میره تا ببینیم بعد چی میشه؟
عمه به طرف مهرداد سرگرداند و گفت
نه، باید بشینه تو خونش زندگی داری کنه
مهرداد با سر به من اشاره کرد برو تو خونم را می خورد. میخواستم ببینم مهرداد میتواند این مسئله را مسالمت آمیز حل کند یا نه؟ آرام از کنار آنها رد شدم و به خانه رفتم