🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۳۵
شقایق💝💝💝
برای شام غذایی بار گذاشتم و سرگرم اشپزی بودم که تلفنم زنگ خورد .
به سراغ گوشیم رفتم و ان را پاسخ دادم.
بابا با گرمی و مهریانی گفت
سلام دخترم.
سلام بابا خوبی؟
متوجه نگاه مهرداد به طرف خودم شدم.
بابا گفت
ممنون دخترم. تو خوبی؟
اره خدا رو شکر
زندگیت ردیفه بابا؟ مشکلی نداری؟
نه خدارو شکر همه چیز خوبه
اگر کاری چیزی داشتی به خودم زنگ بزن.
باشه بابا چشم.
سیما هم سلام میرسونه
ممنون شماهم سلام منو به سیما جون برسونید.
همین که ارتباط را قطع کردم. مهرداد گفت
چیکارت داشت؟
هیچی . حالمو پرسید.
نگاه مهرداد همچنان روی من قفل شده بود و من ادامه دادم
مشکلی داری؟
نگاهش را از من برداشت و سپس گفت
خوشم نمیاد کسی تو زندگیم دخالت کنه
به حالت تمسخر خندیدم و گفتم
بابا مستقل و خودکفا، همین الان اگر بخوای با زنت تا سر کوچه بری ننه ت باید بهت اجازه بده
مادرمن فرق داره.
اونوقت چه فرقی؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
اولا بابام حالمو پرسید و دخالتی نکرد. بعد هم اگر حرفی به من بزنه . من رو حساب دخالت نمیگذارم. میزارم روحساب خیرخواهی برای خودم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂