۱۴۷ شقایق💝💝💝 پشت در خانه عمه مهرداد در زد و سپس در را باز کرد سری در خانه چرخاندو گفت مامان....مامان چشمم به اتاق خوابش افتاد که لای در گاه در افتاده جیغی کشیدم و گفتم عمه چی شده؟ مهرداد هراسان بالای سر اورفت در را باز کردیم . عمه با صورت جلوی در افتاده بود. اورا چرخاندیم. روی صورتش خون خشکیده بود و چشمانش را بسته بود نگاهی به قفسه سینه ش انداختم بالا و پایین نمیشد. دستش را گرفتم سرد تر از کوه یخ بود. مهرداد باصدای بلندو حالتی نالان و گرفتار مادرش را صدا میزد. برخاستم و با اورژانس نماس گرفتم هرچند تقریبا مطمئن بودم که عمه تمام کرده.اما دل اینکه به مهرداد بگویم را نداشتم. اورژانس امدو مرگ او را تایید کرده و با بهشت زهرا هماهنگ شدند تا جنازه اش را به سرد خانه منتقل کنند. ان وسط خشکم زده بود. نه گریه م میگرفت و نه ناراحت بودم. فقط مبهوت به جسد عمه نگاه میکردم.