۱۵۳ شقایق💝💝💝 پچ پچ در جمع افتاد و ادمی بود که تبریک میگفت. سرم را بالا اوردم نگاهم با بابا تلاقی کرد، سر تاسفی برایم تکان دادو سرش را پایین انداخت. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. بابا برخاست و اشاره ایی به سیما کرد خداحافظی سردی از جمع نمود و رفتند . مهرداد هم برخاست و گفت پاشو شقایق ماهم بریم خونمون. برخاستم. اطاعت امر کردم و از خانه خارج شدیم. مهرداد گفت تو چت شد یکدفعه؟ سیما خیلی کار بدی کرد که این حرف و زد. من خودم یه کاریش میکردم و نمی امدم . چرا؟ از سوال مهرداد جا خوردم و گفتم یعنی چی چرا؟