۱۶۷ شقایق💝💝💝 خدا خدا میکردم که سرمم تمام نشود. اما انگار سرعتش بالا تر از این حرفها بود. مهرداد سرم را از دستم کشیدو برخاستم به همراهش از خانه خارج شدیم. در ماشین گفتم کجا میری؟ اول ببرمت دکتر الان؟ پس کی؟ چی واجب تر از سلامتی زن و بچه م ؟ الان خانه عمو جواد مهمون نشسته ، تو صاحب عزایی بعد میریم دکتر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت مادرم مرد. خدا رحمتش کنه. زن و بچه م واجبن یا چند تا مهمون؟ مقابل مطبی متوقف شد و پیاده شدیم. زانوانم از شدت استرس میلرزید. وارد مطب که شدیم از شانس من هیچ مریضی انجا نبود و انگار دکتر انتظار ما را میکشید. مقابلش نشستم و گفتم سلام به گرمی پاسخم را دادو گفت جانم خانم دکتر، راستش من بی بی چک زدم گویا باردارم. با خنده و ذدق گفت مبارکه . سونوگرافی دادی؟ نه، تازه متوجه شدم که اومدم اینجا اتاق کوچکی را که با پارتیشن از هم جدا شده بود را نشانم دادو گفت بخواب روی تخت باید سونوگرافیت کنم اطاعت امر کردم و او سرگرم معاینه شد مهرداد ارام گفت خانم دکتر دلپیچه داره از حال رفت الان اورژانس اومد بالا سرش با اصرار من یه امپول زد.