خانه کاغذی🪴🪴🪴 پدرت تو حجره کناردست من کار میکرد.‌اون شاگردیهاشو کرده بود و حالا دیگه فروشنده شده بود. باهم دوست شدیم. هرموقع صاحب کارم نبود من میرفتم پیشش و اون از چندو چوند فرش ها برام میگفت از اینکه کدام نقشه خوبه و کدام طرح پرفروشه. منم از تجربیاتش استفاده میکردم. اهی سوزناک کشید نگاهی به من انداخت و گفت تا اینکه یه روز تهمینه مادرت به همراه خواهر بزرگترش عطیه و مادربزرگت اومدن تو دکان ما اشک در چشمانش حدقه زدو گفت چشمهای تو شبیه چشمهای تهمینه ست . من مبهوت از چیزی که میشنیدم بی خیال سینا و فریبا که ممکن بود به خانه بیایند سراپا گوش سپرده بودم به اقای صادقی دستمالی از روی میز برداشت قطره اشک گوشه چشمش را پاک کردو گفت جوانی یه شورو حال و انرژی دیگه ایی داره. خدا برکتش بده. انگار ادم تا جوونه دنیا یه طور دیگه ست. من نگاه مادرت کردم و مادرت نگاه من کرد یه دل نه صد دل عاشق هم شدیم. از دکام ما سه تا فرش خریدن اوستام انداخت رو گاری و گفت ببرم در خونشون. منم دنبالشون افتادم و فرش ها را براشون بردم. خانشون با خانه ما سه چهار کوچه فرقش بود اما من تا اونروز تهمینه رو ندیده بودم.